رمان ارباب من پارت: ۲۸
با عصبانیت دستم رو گرفتم و بلند گفتم:
_ ازت متنفرم
_ دل به دل راه داره
_ وای نه توروخدا بیا منو دوست داشته باش!
_ اصرار نکن، راه نداره
_ هرهر بانمک، دیشب کجا خوابیدی؟
_ پیش تو
حرفش باعث عصبانیتم شد و خواستم چیزی بگم اما به سالن پایین رسیدیم و اونم من رو روی زمین گذاشت.
همه افراد توی سالن با تعجب به ما نگاه کردن اما من بی توجه بهشون رو به اون عوضی گفتم:
_ تو نفهم ترین آدمی هستی که من دیدم!
توجهی بهم نکرد و سرجاش پشت میز نشست و گفت:
_ خب دیگه میتونیم شروع کنیم!
پوزخندی زدم و گفتم:
_ من عمراً با شماها هم سفره نمیشم، از همتون متنفرم!
_ نمیای بخوری؟
_ نه
_ اوکی
بشقاب غذای من رو برداشت و همش روی زمین خالی کرد و گفت:
_ همه غذات رو میخوری و بعد هم زمین رو تمیز میکنی، یه دونه برنج روی زمین نبینم!
با عصبانیت نگاهی به غذاهای کثیف روی زمین انداختم و گفتم:
_ مگه من حیوونم؟
_ آره و فکر کنم یادت رفته واکسن هاریت رو بزنی!
این رو که گفت همه نگهبانا با پوزخند و خدمتکارها و اکرم خانم با ترس نگاه کردن!
نفس عمیقی کشیدم تا آروم بشم اما فایده ای نداشت پس با عصبانیت به سمتش رفتم و دستم رو توی بشقابش فرو کردم و یه مشت برنج رو به زور توی دهن کثیفش جا دادم و گفتم:
_ نوش جون
دستم رو پس زد و بلند شد ایستاد و گفت:
_ چیکار کردی؟
_ مگه ندیدی؟ تکرار کنم تا ببینی؟
محکم به سمت عقب هلم داد که روی زمین پرت شدم!
اومد جلو، خم شد و یقم رو گرفت و مشتش رو بالا برد که اکرم خانم با نگرانی گفت:
_ آقا تورو خدا آروم باشید
و همین باعث شد مشتش بین راه متوقف بشه!
دندوناش رو روی هم فشار داد و گفت:
_ میدونی عاقبت این لجبازی ها اصلا خوب نیست!
_ من دیگه چیزی برای از دست دادن ندارم!
_ جفتمون خوب میدونیم که داری!
احتمالا منظورش دخترونگیم بود و واقعا این تنها چیزی بود که برام مونده بود و اگه از دستش میدادم به پوچ تبدیل میشدم...
_ ازت متنفرم
_ دل به دل راه داره
_ وای نه توروخدا بیا منو دوست داشته باش!
_ اصرار نکن، راه نداره
_ هرهر بانمک، دیشب کجا خوابیدی؟
_ پیش تو
حرفش باعث عصبانیتم شد و خواستم چیزی بگم اما به سالن پایین رسیدیم و اونم من رو روی زمین گذاشت.
همه افراد توی سالن با تعجب به ما نگاه کردن اما من بی توجه بهشون رو به اون عوضی گفتم:
_ تو نفهم ترین آدمی هستی که من دیدم!
توجهی بهم نکرد و سرجاش پشت میز نشست و گفت:
_ خب دیگه میتونیم شروع کنیم!
پوزخندی زدم و گفتم:
_ من عمراً با شماها هم سفره نمیشم، از همتون متنفرم!
_ نمیای بخوری؟
_ نه
_ اوکی
بشقاب غذای من رو برداشت و همش روی زمین خالی کرد و گفت:
_ همه غذات رو میخوری و بعد هم زمین رو تمیز میکنی، یه دونه برنج روی زمین نبینم!
با عصبانیت نگاهی به غذاهای کثیف روی زمین انداختم و گفتم:
_ مگه من حیوونم؟
_ آره و فکر کنم یادت رفته واکسن هاریت رو بزنی!
این رو که گفت همه نگهبانا با پوزخند و خدمتکارها و اکرم خانم با ترس نگاه کردن!
نفس عمیقی کشیدم تا آروم بشم اما فایده ای نداشت پس با عصبانیت به سمتش رفتم و دستم رو توی بشقابش فرو کردم و یه مشت برنج رو به زور توی دهن کثیفش جا دادم و گفتم:
_ نوش جون
دستم رو پس زد و بلند شد ایستاد و گفت:
_ چیکار کردی؟
_ مگه ندیدی؟ تکرار کنم تا ببینی؟
محکم به سمت عقب هلم داد که روی زمین پرت شدم!
اومد جلو، خم شد و یقم رو گرفت و مشتش رو بالا برد که اکرم خانم با نگرانی گفت:
_ آقا تورو خدا آروم باشید
و همین باعث شد مشتش بین راه متوقف بشه!
دندوناش رو روی هم فشار داد و گفت:
_ میدونی عاقبت این لجبازی ها اصلا خوب نیست!
_ من دیگه چیزی برای از دست دادن ندارم!
_ جفتمون خوب میدونیم که داری!
احتمالا منظورش دخترونگیم بود و واقعا این تنها چیزی بود که برام مونده بود و اگه از دستش میدادم به پوچ تبدیل میشدم...
۷.۵k
۲۱ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.