اولین تجربه با تو
اولین تجربه با تو
پارت۶
(صبح)
کیونگ
وقتی بیدار شدم یک خانم تفریبا مسن داشت صدام میکرد
آجوما:صبح بخیر خانم جوان
-صبح بخیر
آجوما:خانم جوان امروز روز اول مدرستونه لباساتون رو گذاشتم روی صندلی بپوشیدشون و بعد بیاید پایین صبحانه حاضره
-متوجه شدم
آجوما:با من کاری ندارید؟
-نه میتونی بری
آجوما:با اجازه
وقتی رفت بیرون لباسام رو پوشیدم،موهامو مرتب کردم از پنجره نگاهی به بیرون انداختم بارون میومد.صدای بارون جوری گوشامو نوازش میکنه که حاضرم پنج سال از عموم رو بدم تا پنج سال کامل بارون بباره.
بعد از نگاه های فراوون به بارون رفتم پایین
پ.ک م.ک:صبح بخیر دخترم
-صبح بخیر
بعد از خوردن صبحونه کیفمو برداشتم
داشتم میرفتم که پدر و مادرم اومدن و گفتن
م.ک.ی:چقدر لباست بهت میاد
پ.ک.ی:موفق باشی دخترم
-ممنونم پدر،ممنونم مادر
سوار ماشین شدم و راننده هم به سمت مدرسه رانندگی میکرد
تمام مدت سرم رو به شیشه تکیه دادم و از بارون لذت میبردم
نزدیک مدرسه که شدیم پسر و دختر هایی رو میدیدم که با ذوق و شوق وارد مدرسه میشدن
از ماشین پیاده شدم، بادیگارد چتر و بالای سرم گرفت منم بهش گفتم میتونه بره و بعد از رفتنش وارد حیاط مدرسه شدم و رفتم داخل کلاس که معلم تا من رو دید بلند شد و روبه بچه ها گفت:
معلم:بچه ها دانش آموز جدید داریم
معلم:بیا اینجا و خودت رو معرفی کن
-سلام من بیون کیونگم
معلم:میتونی کنار جونگ کوک بشینی
معلم با دستش به اون صندلی اشاره کرد منم رفتم کنار اون پسره که فکر کنم اسمش جونگ کوک بود نشستم
_سلام من جونگ کوکم
-منم کیونگم
_کمک خواستی میتونی رو من حساب کنی الانم بهتره به درس گوش بدیم
-ممنونم بابت کمک
_خواهش میکنم
زنگ خورد و کلاس تموم شد و منو جونگ کوکم بیشتر باهم حرف زدیم
_خب....گفتی اسمت کیونگه؟
-آره
_خواهر یا برادر داری؟
-نه منو به سرپرستی گرفتن.تو چی؟
_آها.من تک فرزندم
باهم داشتیم حرف میزدیم که نفهمیدم کی زنگ خورد جونگ کوک واقعا پسره خوب و خوش قیافه ای بود از حرف زدن باهاش لذت میبردم
پارت۶
(صبح)
کیونگ
وقتی بیدار شدم یک خانم تفریبا مسن داشت صدام میکرد
آجوما:صبح بخیر خانم جوان
-صبح بخیر
آجوما:خانم جوان امروز روز اول مدرستونه لباساتون رو گذاشتم روی صندلی بپوشیدشون و بعد بیاید پایین صبحانه حاضره
-متوجه شدم
آجوما:با من کاری ندارید؟
-نه میتونی بری
آجوما:با اجازه
وقتی رفت بیرون لباسام رو پوشیدم،موهامو مرتب کردم از پنجره نگاهی به بیرون انداختم بارون میومد.صدای بارون جوری گوشامو نوازش میکنه که حاضرم پنج سال از عموم رو بدم تا پنج سال کامل بارون بباره.
بعد از نگاه های فراوون به بارون رفتم پایین
پ.ک م.ک:صبح بخیر دخترم
-صبح بخیر
بعد از خوردن صبحونه کیفمو برداشتم
داشتم میرفتم که پدر و مادرم اومدن و گفتن
م.ک.ی:چقدر لباست بهت میاد
پ.ک.ی:موفق باشی دخترم
-ممنونم پدر،ممنونم مادر
سوار ماشین شدم و راننده هم به سمت مدرسه رانندگی میکرد
تمام مدت سرم رو به شیشه تکیه دادم و از بارون لذت میبردم
نزدیک مدرسه که شدیم پسر و دختر هایی رو میدیدم که با ذوق و شوق وارد مدرسه میشدن
از ماشین پیاده شدم، بادیگارد چتر و بالای سرم گرفت منم بهش گفتم میتونه بره و بعد از رفتنش وارد حیاط مدرسه شدم و رفتم داخل کلاس که معلم تا من رو دید بلند شد و روبه بچه ها گفت:
معلم:بچه ها دانش آموز جدید داریم
معلم:بیا اینجا و خودت رو معرفی کن
-سلام من بیون کیونگم
معلم:میتونی کنار جونگ کوک بشینی
معلم با دستش به اون صندلی اشاره کرد منم رفتم کنار اون پسره که فکر کنم اسمش جونگ کوک بود نشستم
_سلام من جونگ کوکم
-منم کیونگم
_کمک خواستی میتونی رو من حساب کنی الانم بهتره به درس گوش بدیم
-ممنونم بابت کمک
_خواهش میکنم
زنگ خورد و کلاس تموم شد و منو جونگ کوکم بیشتر باهم حرف زدیم
_خب....گفتی اسمت کیونگه؟
-آره
_خواهر یا برادر داری؟
-نه منو به سرپرستی گرفتن.تو چی؟
_آها.من تک فرزندم
باهم داشتیم حرف میزدیم که نفهمیدم کی زنگ خورد جونگ کوک واقعا پسره خوب و خوش قیافه ای بود از حرف زدن باهاش لذت میبردم
۳.۷k
۱۲ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.