Part48
Part48
ا. ت ویو
از درد حس کردم سردر شدیدی دارم چشمام سیاهی میرفتم حالم خیلی بد بود
کوک سریع زد کنار ی سوپر مارکت و برام اب گفت
کوک: بیا عشقم اینو بخور بهتر میشی
میتونستم نگرانی و تو چشمام ببینم داشتم اب میخوردم که حالم بد شد سریع پیاده شدمو کنار ی جوب حالم بد شد
کوک: حال.. حالت خوبه ای وای نمیدونستم باید چیکار کنم چون اولین تجربم بود
ا. ت: ک.. کوک تروخدا نذار بچرو بگیرن ازم ( با گریه شدید)
کوک: اروم با پشت دستم اشکاشو پاک کردم و گفتم باشه عزیزم ی فکری میکنم نگران نباش
ته ویو
داشتم میرفتم سمت اون بدن خوش فرم که با حس تیر خوردگی از حال رفتم وقتی چشامو باز کردم توی بیمارستان بودم و کسی که داشت بالا سرم گریه میکرد خ.. خوب ا... اون دوست ا. ت بود... یونا
یونا: بیدارشد بلاخره....
ته: تو اینجا چیکار میکنی کمکم کرد بلند شم
یونا: م.. من حالا مهم نیست
ته: چرا اینجایی هاااااا
یونا: بابغض من... من فقط عاشق شدم همین .... مگه گناه... عاشق شدن گناه نیست. من فقط نگران کسی بودم که با اومدن به زندگیم دنیام شد... همین
ته: با گفتن هر ی جملش ن.. نمیدونم چرا ولی دلم ریخت براش پس گذاشتم تو بغلم گریه کنه
کوک: ا. تو بردم خونه و دارو هاشو دادمو دوتامون نگران نشستیم روی مبل
ته ویو دوماه بعد
توی این دوماه همه چیز حل شده رابطه منو یونا خیلی خوب شده ا. تو کوک منتظرن تا کوچولو شون بیاد و کلا من اون تهیونگ قبل نیستم من فکر میکردم عاشق ا. تم اما در واقع این عشق یونا بود که منو کور کرده بو نه ا. ت ..... اها راستی امروز عروسی منو یوناست خیلی خوشحالم رفتیم روی سن و همو بوسیدیم
ویو به قبل شام عروسی
کوک: اونا خیلی بهم میان مگه نه ا. ت
ا. ت: اوم. من توی این چند ماه تونستم رابطمو با کوکو ته بهتر کنم و زندگی خیلی خوبی داریم الان تقریبا ۸ ماه که باردارم و فقط یکم مونده تا صورت کوچولومو ببینم از همه مهم تر اینه که دوستم بلاخره ازدواج کرد
ویو ا. ت
بعد از عروسی منو کوک اخر از همه رفتیم
وقتی رسیدیم خونه داشتیم از پله ها میرفتیم بالا که.... کیسه ابم ترکید و نزدیک بود بیوفتم که کوک گرفتم حول شده بود و صدای ناله هام کل خونرو گرفته بود کوک به تهو یونا زنگ زد تا منو ببرن بیمارستان من پشت بغل کوک بودم
حالم خیلی بد بود و گریه میکردم
ا. ت: و.. ولی من الان اماده هق هق نیستم
کوک: اروم لباشو بوسیدم تا اروم شه
یونا: عزیزمم ا. ت تو که بلاخره باید انجامش بدی هوم
کوک : اتو بغل کردمو سریع به اتاق عمل بردنش
و چیزی نگذشت که مامان بابام و مامان بابای ا. تم رسیدن
م. ت: دخترم کو حالش خوبه
کوک: مادر حالش خوبه فقط فکر کنم وقتشه
م و ب. ک. ت: ای جانم مبارکتون باشه پسرم
دوساعت بعد ویو ا. ت. ......
ا. ت ویو
از درد حس کردم سردر شدیدی دارم چشمام سیاهی میرفتم حالم خیلی بد بود
کوک سریع زد کنار ی سوپر مارکت و برام اب گفت
کوک: بیا عشقم اینو بخور بهتر میشی
میتونستم نگرانی و تو چشمام ببینم داشتم اب میخوردم که حالم بد شد سریع پیاده شدمو کنار ی جوب حالم بد شد
کوک: حال.. حالت خوبه ای وای نمیدونستم باید چیکار کنم چون اولین تجربم بود
ا. ت: ک.. کوک تروخدا نذار بچرو بگیرن ازم ( با گریه شدید)
کوک: اروم با پشت دستم اشکاشو پاک کردم و گفتم باشه عزیزم ی فکری میکنم نگران نباش
ته ویو
داشتم میرفتم سمت اون بدن خوش فرم که با حس تیر خوردگی از حال رفتم وقتی چشامو باز کردم توی بیمارستان بودم و کسی که داشت بالا سرم گریه میکرد خ.. خوب ا... اون دوست ا. ت بود... یونا
یونا: بیدارشد بلاخره....
ته: تو اینجا چیکار میکنی کمکم کرد بلند شم
یونا: م.. من حالا مهم نیست
ته: چرا اینجایی هاااااا
یونا: بابغض من... من فقط عاشق شدم همین .... مگه گناه... عاشق شدن گناه نیست. من فقط نگران کسی بودم که با اومدن به زندگیم دنیام شد... همین
ته: با گفتن هر ی جملش ن.. نمیدونم چرا ولی دلم ریخت براش پس گذاشتم تو بغلم گریه کنه
کوک: ا. تو بردم خونه و دارو هاشو دادمو دوتامون نگران نشستیم روی مبل
ته ویو دوماه بعد
توی این دوماه همه چیز حل شده رابطه منو یونا خیلی خوب شده ا. تو کوک منتظرن تا کوچولو شون بیاد و کلا من اون تهیونگ قبل نیستم من فکر میکردم عاشق ا. تم اما در واقع این عشق یونا بود که منو کور کرده بو نه ا. ت ..... اها راستی امروز عروسی منو یوناست خیلی خوشحالم رفتیم روی سن و همو بوسیدیم
ویو به قبل شام عروسی
کوک: اونا خیلی بهم میان مگه نه ا. ت
ا. ت: اوم. من توی این چند ماه تونستم رابطمو با کوکو ته بهتر کنم و زندگی خیلی خوبی داریم الان تقریبا ۸ ماه که باردارم و فقط یکم مونده تا صورت کوچولومو ببینم از همه مهم تر اینه که دوستم بلاخره ازدواج کرد
ویو ا. ت
بعد از عروسی منو کوک اخر از همه رفتیم
وقتی رسیدیم خونه داشتیم از پله ها میرفتیم بالا که.... کیسه ابم ترکید و نزدیک بود بیوفتم که کوک گرفتم حول شده بود و صدای ناله هام کل خونرو گرفته بود کوک به تهو یونا زنگ زد تا منو ببرن بیمارستان من پشت بغل کوک بودم
حالم خیلی بد بود و گریه میکردم
ا. ت: و.. ولی من الان اماده هق هق نیستم
کوک: اروم لباشو بوسیدم تا اروم شه
یونا: عزیزمم ا. ت تو که بلاخره باید انجامش بدی هوم
کوک : اتو بغل کردمو سریع به اتاق عمل بردنش
و چیزی نگذشت که مامان بابام و مامان بابای ا. تم رسیدن
م. ت: دخترم کو حالش خوبه
کوک: مادر حالش خوبه فقط فکر کنم وقتشه
م و ب. ک. ت: ای جانم مبارکتون باشه پسرم
دوساعت بعد ویو ا. ت. ......
۱۳.۹k
۱۲ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.