عشق زخمی
part¹
سلام من ات هستم ۲۳ سالمه و ۶ ماهه که ازدواج کردم.
منو یونگی همو خیلی دوست داریم ولی خانوادش همش میخان مارو از هم جدا کنن ولی چرا؟
درسته چون اونا میخاستن یونگی با دختر خالش ازوداج کنه اما با من ازدواج کرده و این دلیلیه که خانوادش از من متنفرن.
دختر خاله یونگی دختری به نام جونگکیونگه که من خودم خیلی جاها دیدم اون پسر بازه به تمام معناعه و اینو از اونجایی میدونم که رفیق صمیمیم رییس همون باریه این خانم هر شب اونجا با یکی خوشگدرونی میکنه!
ولی هیچکس حتی یونگی این حرفو باور نمیکنه.
ولی چون با خواهر یونگی که اسمش یومی عه دوست صمیمیعه یومی همش سعی میکرد که یونگی با اون ازدواج کنه و یونگی هم حتی به حرفشون گوش نمیداد.
یومی یه دختر کیوت به اسم نارا داره.
درسته دخترش بامزس ولی اخرش که به مامانش میره!
پس باید حتی حواسم به اونم باشه!
تازگیا توی شرکت طراحی لباس مشغول به کار شده بودم و طراحی هارو من انجام میدادم کار مورد علاقم بود و خوشحال بودم که تونستم شغل موردعلاقمو پیدا کنم!
تا الان که صاحب کارم ازم راضی بود و سعی میکردم همینجور راضی بمونه.
ساعت ۷ صبح بود که از خواب بیدار شدم.
سریع کت و شلوار سرمه ای رنگی که تازه خریده بودم با کتونی سفید رنگمو پوشیدمو به سمت شرکت راه افتادم.
یونگی ساعت ۵ میرفت و منم ساعت ۸ میرفتم و شرکتشون دقیقا روبه روی شرکت ما بود و از این بابت خیالم راحت بود.
نزدیکای زنگ استراحت بود که گوشیم زنگ خورد و با اسم خواهرشوهر مواجه شدم.
ولی اون با من چیکار داشت؟
جواب دادم.....
ادامه دارد....
سلام من ات هستم ۲۳ سالمه و ۶ ماهه که ازدواج کردم.
منو یونگی همو خیلی دوست داریم ولی خانوادش همش میخان مارو از هم جدا کنن ولی چرا؟
درسته چون اونا میخاستن یونگی با دختر خالش ازوداج کنه اما با من ازدواج کرده و این دلیلیه که خانوادش از من متنفرن.
دختر خاله یونگی دختری به نام جونگکیونگه که من خودم خیلی جاها دیدم اون پسر بازه به تمام معناعه و اینو از اونجایی میدونم که رفیق صمیمیم رییس همون باریه این خانم هر شب اونجا با یکی خوشگدرونی میکنه!
ولی هیچکس حتی یونگی این حرفو باور نمیکنه.
ولی چون با خواهر یونگی که اسمش یومی عه دوست صمیمیعه یومی همش سعی میکرد که یونگی با اون ازدواج کنه و یونگی هم حتی به حرفشون گوش نمیداد.
یومی یه دختر کیوت به اسم نارا داره.
درسته دخترش بامزس ولی اخرش که به مامانش میره!
پس باید حتی حواسم به اونم باشه!
تازگیا توی شرکت طراحی لباس مشغول به کار شده بودم و طراحی هارو من انجام میدادم کار مورد علاقم بود و خوشحال بودم که تونستم شغل موردعلاقمو پیدا کنم!
تا الان که صاحب کارم ازم راضی بود و سعی میکردم همینجور راضی بمونه.
ساعت ۷ صبح بود که از خواب بیدار شدم.
سریع کت و شلوار سرمه ای رنگی که تازه خریده بودم با کتونی سفید رنگمو پوشیدمو به سمت شرکت راه افتادم.
یونگی ساعت ۵ میرفت و منم ساعت ۸ میرفتم و شرکتشون دقیقا روبه روی شرکت ما بود و از این بابت خیالم راحت بود.
نزدیکای زنگ استراحت بود که گوشیم زنگ خورد و با اسم خواهرشوهر مواجه شدم.
ولی اون با من چیکار داشت؟
جواب دادم.....
ادامه دارد....
۱۳.۰k
۱۲ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.