وقتی ازش ضربه خوردی ❦پارت𝟓𝟎❦
همین که از دید یونگی خارج شدم شروع کردم به دویدن و هق زدن.....امی دست به سینه نگام میکرد و پوزخندی زد .
دویدم.....از حیاط رد شدم.....رو پله ها دویدم و رفتم تو اتاقم .
گوشیمو برداشتم.....یونگی داشت زنگ میزد...
گوشیمو پرت کردم رو تخت و پاهامو جمع کردم تو شکمم.....یعنی.....یعنی الان کات کردیم ؟
اینا چی بود بهش گفتم الان فکر میکنه خوشحالم که دارم ازدواج میکنم ،نه بد هم نشد اینطوری اونم فراموشم میکنه.....
راحت تر .
بلند شدم و لباسامو درآوردم و پرت کردم رو زمین و آرایشم رو با دستمال مرطوب پاک کردم .
لباسای خونگیم رو پوشیدم و رفتم رو تخت دراز کشیدم .
گوشیمو برداشتم و دیدم تو همین چند دقیقه یونگی کلی تماس گرفته .
شمارشو گذاشتم رو بلک لیست تا وسوسه نشم و جواب ندم .
رفتم تو گالریم و عکسایی که باهم گرفتیم رو نگاه میکردم .
لبخندی رو لبام نقش بست....اشکامو پاک کردم....من باید بخاطر یونگی قوی باشم...
بهش قول دادم .
ولی نمیتونم.....نمیشه.....نه که نخوام ولی کیو دیدی وقتی داره به زود ازدواج میکنه خوشحال باشه ؟ ها ؟ هیشکی
بی جون از رو تخت بلند شدم و لباسامو از روی زمین برداشتم و رفتم بیرون .
لباسامو انداختم تو سبد لباس کثیفای توی حموم ،داشتم برمیگشتم که امی اومد جلوم وایساد
امی=اوخی.....دلم برات میسوزه (برو بابا دلت برا خودت بسوزه دختره ی عفریته) با عشق زندگیت کات کردی
ا.ت=منم دلم برای تو میسوزه
( ادمین:آفرین فقط چرا حرف منو تکرار میکنی ؟ ا.ت:من کجا حرف تورو تکرار کردم ؟ ادمین:خیلی خب بابا بریم سر داستان بچه ها منتظرن ا.ت:اوکی)
ا.ت=من که دختر خونیشم این بلارو سرم آورد تو که دیگه دختر خونیش نیستی معلوم نیست میخواد باهات چیکار کنه .
امی=اون منو خیلی دوست داره
ا.ت=با اینکه ازت خوشم نمیاد ولی بنظرم برو آمریکا بابای من حالا ما چه فرقی داره.....همش تظاهره الان هم به ظاهر منو دوست داره .
برو آمریکا چون اگه کنارش باشی تورم به زور میکنه زن یکی دیگه
امی=چرا با اینکه از من خوشت نمیاد بهم کمک میکنی ؟
ا.ت=نمیدونم.....دوست ندارم وضعیت توهم مثل من بشه .
لبخند تلخی زدم و رفتم تو اتاقم.....این مدت انقدر بهم سخت گذشته که لاغر شدم..خیلی .
رفتم رو تخت نشستم و گوشیمو برداشتم...
یونگی تو واتساپ پیام داده بود....اول از همه بلاکش کردم و بعد شروع کردم به خوندن
یونگی=به همین راحتی تمومش کنیم ؟ تو قول دادی هیچ وقت فراموشم نمیکنی
نمیتونی بزنی زیر قولت ،چرا جواب نمیدی ؟
بیب توروخدا جواب بده دارم از نگرانی میمیرم .
گوشیرو خاموش کردم و با صورتی که دوباره با فکر یونگی خیس شده بود به سمت میز تحریرم رفتم و نشستم رو صندلی .
دفترچه خاطراتم رو برداشتم و تمام خاطرات تلخ این مدت رو توش نوشتم .
اشکی از چشمام افتاد رو نوشته هام .
با صدای بابام از اتاق رفتم بیرون که گفت
پدر=ا.ت ؟ دخترم بیا ببین کی اومده به دیدنت ایشون.........
دویدم.....از حیاط رد شدم.....رو پله ها دویدم و رفتم تو اتاقم .
گوشیمو برداشتم.....یونگی داشت زنگ میزد...
گوشیمو پرت کردم رو تخت و پاهامو جمع کردم تو شکمم.....یعنی.....یعنی الان کات کردیم ؟
اینا چی بود بهش گفتم الان فکر میکنه خوشحالم که دارم ازدواج میکنم ،نه بد هم نشد اینطوری اونم فراموشم میکنه.....
راحت تر .
بلند شدم و لباسامو درآوردم و پرت کردم رو زمین و آرایشم رو با دستمال مرطوب پاک کردم .
لباسای خونگیم رو پوشیدم و رفتم رو تخت دراز کشیدم .
گوشیمو برداشتم و دیدم تو همین چند دقیقه یونگی کلی تماس گرفته .
شمارشو گذاشتم رو بلک لیست تا وسوسه نشم و جواب ندم .
رفتم تو گالریم و عکسایی که باهم گرفتیم رو نگاه میکردم .
لبخندی رو لبام نقش بست....اشکامو پاک کردم....من باید بخاطر یونگی قوی باشم...
بهش قول دادم .
ولی نمیتونم.....نمیشه.....نه که نخوام ولی کیو دیدی وقتی داره به زود ازدواج میکنه خوشحال باشه ؟ ها ؟ هیشکی
بی جون از رو تخت بلند شدم و لباسامو از روی زمین برداشتم و رفتم بیرون .
لباسامو انداختم تو سبد لباس کثیفای توی حموم ،داشتم برمیگشتم که امی اومد جلوم وایساد
امی=اوخی.....دلم برات میسوزه (برو بابا دلت برا خودت بسوزه دختره ی عفریته) با عشق زندگیت کات کردی
ا.ت=منم دلم برای تو میسوزه
( ادمین:آفرین فقط چرا حرف منو تکرار میکنی ؟ ا.ت:من کجا حرف تورو تکرار کردم ؟ ادمین:خیلی خب بابا بریم سر داستان بچه ها منتظرن ا.ت:اوکی)
ا.ت=من که دختر خونیشم این بلارو سرم آورد تو که دیگه دختر خونیش نیستی معلوم نیست میخواد باهات چیکار کنه .
امی=اون منو خیلی دوست داره
ا.ت=با اینکه ازت خوشم نمیاد ولی بنظرم برو آمریکا بابای من حالا ما چه فرقی داره.....همش تظاهره الان هم به ظاهر منو دوست داره .
برو آمریکا چون اگه کنارش باشی تورم به زور میکنه زن یکی دیگه
امی=چرا با اینکه از من خوشت نمیاد بهم کمک میکنی ؟
ا.ت=نمیدونم.....دوست ندارم وضعیت توهم مثل من بشه .
لبخند تلخی زدم و رفتم تو اتاقم.....این مدت انقدر بهم سخت گذشته که لاغر شدم..خیلی .
رفتم رو تخت نشستم و گوشیمو برداشتم...
یونگی تو واتساپ پیام داده بود....اول از همه بلاکش کردم و بعد شروع کردم به خوندن
یونگی=به همین راحتی تمومش کنیم ؟ تو قول دادی هیچ وقت فراموشم نمیکنی
نمیتونی بزنی زیر قولت ،چرا جواب نمیدی ؟
بیب توروخدا جواب بده دارم از نگرانی میمیرم .
گوشیرو خاموش کردم و با صورتی که دوباره با فکر یونگی خیس شده بود به سمت میز تحریرم رفتم و نشستم رو صندلی .
دفترچه خاطراتم رو برداشتم و تمام خاطرات تلخ این مدت رو توش نوشتم .
اشکی از چشمام افتاد رو نوشته هام .
با صدای بابام از اتاق رفتم بیرون که گفت
پدر=ا.ت ؟ دخترم بیا ببین کی اومده به دیدنت ایشون.........
۵۶.۸k
۱۹ مرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.