⊙جُدایی نامُمکن⊙
⊙جُدایی نامُمکن⊙
#part21
متین:باشه لیوان گرفتم و سرشو گرفتمو لبامو گذاشتم رو لباش.
نیکا:همچی یهو اتفاق افتاد بعد ۵مین منم همراهیش کردم که نفس کم آوردم
متین:با مشت میزد رو قفسه سینم که ولش کردم
نیکا:...به چشاش نگاهی کردم خدایا چشاش چقدر قشنگ بودن محو هم شده بودیم که مهشاد اومد
مهشاد:نیک...ا
میکا:جان
مهشاد:با تعجب به جفتشون نگاه میکردم روبه نیکا کردم . ارسلان کارت داره
نیکا:باشه اقای امینی شما شربتتون رو میل کنید سوالی داشتید هم بپرسید،یه چشمک حواله اش کردم و اومدم با مهشاد به سمت بالا حرکت کردیم
مهشاد:چیکار میکردین ؟
نیکا:داشتم براش شربت میبردم سوال راجب خونه ازم داشت اونو جواب دادم
مهشاد:آهان اوکی
نیکا:خداروشکر مهشاد نفهمید عادی جلوَش دادم
ارسلان:رفتم حموم و اومدم دیدم حوله ندارم نیکااااا
نیکا:جان
ارسلان:حوله ام چرا اینجا نیس
نیکا:🤭خب داداش قربونت برم توی لباسشویی
ارسلان:داییییوووثث(با لحنی که نوشتم بخونید)
نیکا:بیا از این حوله های اضافی بدم بهت
ارسلان:اوکیه بده پوشیدم اومدم بیرون لباسامو پوشیدم و موهامو خوش کردم به جای خالی عکسا توجهمو جلب کرد نیکا
نیکا:ههاا
ارسلان:اشاره ای به جای خالی عکسا کردم که متوجه شد
نیکا:اها اونو میگی جمع کردیم که خاک نشه چون تو خونه گردوخاک هس
ارسلان:اها اوکی من میخوام یکم بخوابم بدنم خسته اس بعد بیدار شدنم باند پشتمو عوض کن
نیکا:اوکی بخواب
(بچها اینم بگم اتوسامیر حالشون خوبه و رفتن خونه مامان اتوسا فعلا دارن زندگی میکنن)
مهگل:شنیدم که ارسلان تصادف کرده و تصمیم گرفتم برم ببینمش
مهشاد:زنگ در خورد و دیدم مهگل چقدر دلم براش تنگ شده بودد خداااا گرفتم بغلش کردم
نیکا:مهگل اومد گرفتم بغلش کردمو قرار شد مهگلم پیش ما بمونه
خداروشکر این پارت اتفاقی نیوفتاد پارتای بعدی به نظرتون چه اتفاقی رخ میده
پیج اینستاگرام:ارسـلـانـ زورو
#part21
متین:باشه لیوان گرفتم و سرشو گرفتمو لبامو گذاشتم رو لباش.
نیکا:همچی یهو اتفاق افتاد بعد ۵مین منم همراهیش کردم که نفس کم آوردم
متین:با مشت میزد رو قفسه سینم که ولش کردم
نیکا:...به چشاش نگاهی کردم خدایا چشاش چقدر قشنگ بودن محو هم شده بودیم که مهشاد اومد
مهشاد:نیک...ا
میکا:جان
مهشاد:با تعجب به جفتشون نگاه میکردم روبه نیکا کردم . ارسلان کارت داره
نیکا:باشه اقای امینی شما شربتتون رو میل کنید سوالی داشتید هم بپرسید،یه چشمک حواله اش کردم و اومدم با مهشاد به سمت بالا حرکت کردیم
مهشاد:چیکار میکردین ؟
نیکا:داشتم براش شربت میبردم سوال راجب خونه ازم داشت اونو جواب دادم
مهشاد:آهان اوکی
نیکا:خداروشکر مهشاد نفهمید عادی جلوَش دادم
ارسلان:رفتم حموم و اومدم دیدم حوله ندارم نیکااااا
نیکا:جان
ارسلان:حوله ام چرا اینجا نیس
نیکا:🤭خب داداش قربونت برم توی لباسشویی
ارسلان:داییییوووثث(با لحنی که نوشتم بخونید)
نیکا:بیا از این حوله های اضافی بدم بهت
ارسلان:اوکیه بده پوشیدم اومدم بیرون لباسامو پوشیدم و موهامو خوش کردم به جای خالی عکسا توجهمو جلب کرد نیکا
نیکا:ههاا
ارسلان:اشاره ای به جای خالی عکسا کردم که متوجه شد
نیکا:اها اونو میگی جمع کردیم که خاک نشه چون تو خونه گردوخاک هس
ارسلان:اها اوکی من میخوام یکم بخوابم بدنم خسته اس بعد بیدار شدنم باند پشتمو عوض کن
نیکا:اوکی بخواب
(بچها اینم بگم اتوسامیر حالشون خوبه و رفتن خونه مامان اتوسا فعلا دارن زندگی میکنن)
مهگل:شنیدم که ارسلان تصادف کرده و تصمیم گرفتم برم ببینمش
مهشاد:زنگ در خورد و دیدم مهگل چقدر دلم براش تنگ شده بودد خداااا گرفتم بغلش کردم
نیکا:مهگل اومد گرفتم بغلش کردمو قرار شد مهگلم پیش ما بمونه
خداروشکر این پارت اتفاقی نیوفتاد پارتای بعدی به نظرتون چه اتفاقی رخ میده
پیج اینستاگرام:ارسـلـانـ زورو
۲.۶k
۲۲ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.