part ②④
از زبان کوک
بعد کلی اذیت کردن ا.ت رو بردم بیرون و کلی باهم خوشگذروندیم
بستنی خریده بودیم داشتیم میخوردیم
ا.ت : امروز بهترین روز زندگیم بود
کوک : منم همینطور
بستنیمونو ک خوردیم رفتیم خونه و ا.ت کلافه افتاد رو تخت خوابید ساعت 10 شب بود...احتمالا ساعت 6 صبح موقع پروازم بیدار نشه
لباس و وسایلمو جمع کردم و یه چیزی خوردم و اومدم پیش ا.ت رو تخت دراز کشیدم...تنها خواستم اینه که تو 5 سال در نبودم نگران و ناراحت نباشی و قول میدم همیشه و هر جا باشم ب فکرت باشم
خوابیدم و ساعت 4 صبح بیدار شدم صبونه خوردم و لباسامو عوض کردم و حرکت کردم سمت فرودگاه کل راه فقد داشتم اشک میریختم... دو ماهی نمیشه ک باهم اشنا شدیم و این اتفاق داره میفته...ا.ت من تنها تنها شدم...خانوادم هم همرام نیستن..قول بده فراموشم نکنی
از زبان ا.ت
ساعت 11 صبح بود بیدار شدم ولی کوک خونه نبود..احتمالا رف بیرون کار داره
بلند شدم چای و صبونه درس کردم و منتظر کوک بودم ولی نیومد..گفتم شاید دیر کنه...صبونمو خوردم و جمع کردم ظرفارو شستم...تا ساعت 3 ظهر منتظر موندم نیومد..داشتم نگرانش میشم...بش زنگ زدم ولی خاموش بود...ب تهیونگ زنگ زدم ولی گف ک نمیدونه ک کجا رف
(ساعت 1 شب )
کوک خونه نیومد...ترسیده بودم نمیتونستم یه جا بشینم رفتم خونه پدر کوک ولی بازم چیزی بم نگف..ممکنه اتفاقی واسش افتاده باشه...ممکنه الان بیمارستان افتاده باشه...ممکنه کسی دزدیدتش...عی خدا کی یه مافیایی رو میدزده..ناخواسته اشکام میفتادن صد بار ب گوشیش زنگ زدم خاموش بود پیام میدم جواب نمیده..ممکنه خودم کاری کرده باشم ناراحت شده باشه...ولی همه اون حرفایی ک زد..خوشگذرونی دیروز چی بود
نمیخواستم تنها بمونم پس لباسامو عوض کردم و رفتم بیرون ( عکس بعد لباس ا.ت )
بعد کلی اذیت کردن ا.ت رو بردم بیرون و کلی باهم خوشگذروندیم
بستنی خریده بودیم داشتیم میخوردیم
ا.ت : امروز بهترین روز زندگیم بود
کوک : منم همینطور
بستنیمونو ک خوردیم رفتیم خونه و ا.ت کلافه افتاد رو تخت خوابید ساعت 10 شب بود...احتمالا ساعت 6 صبح موقع پروازم بیدار نشه
لباس و وسایلمو جمع کردم و یه چیزی خوردم و اومدم پیش ا.ت رو تخت دراز کشیدم...تنها خواستم اینه که تو 5 سال در نبودم نگران و ناراحت نباشی و قول میدم همیشه و هر جا باشم ب فکرت باشم
خوابیدم و ساعت 4 صبح بیدار شدم صبونه خوردم و لباسامو عوض کردم و حرکت کردم سمت فرودگاه کل راه فقد داشتم اشک میریختم... دو ماهی نمیشه ک باهم اشنا شدیم و این اتفاق داره میفته...ا.ت من تنها تنها شدم...خانوادم هم همرام نیستن..قول بده فراموشم نکنی
از زبان ا.ت
ساعت 11 صبح بود بیدار شدم ولی کوک خونه نبود..احتمالا رف بیرون کار داره
بلند شدم چای و صبونه درس کردم و منتظر کوک بودم ولی نیومد..گفتم شاید دیر کنه...صبونمو خوردم و جمع کردم ظرفارو شستم...تا ساعت 3 ظهر منتظر موندم نیومد..داشتم نگرانش میشم...بش زنگ زدم ولی خاموش بود...ب تهیونگ زنگ زدم ولی گف ک نمیدونه ک کجا رف
(ساعت 1 شب )
کوک خونه نیومد...ترسیده بودم نمیتونستم یه جا بشینم رفتم خونه پدر کوک ولی بازم چیزی بم نگف..ممکنه اتفاقی واسش افتاده باشه...ممکنه الان بیمارستان افتاده باشه...ممکنه کسی دزدیدتش...عی خدا کی یه مافیایی رو میدزده..ناخواسته اشکام میفتادن صد بار ب گوشیش زنگ زدم خاموش بود پیام میدم جواب نمیده..ممکنه خودم کاری کرده باشم ناراحت شده باشه...ولی همه اون حرفایی ک زد..خوشگذرونی دیروز چی بود
نمیخواستم تنها بمونم پس لباسامو عوض کردم و رفتم بیرون ( عکس بعد لباس ا.ت )
۸۳.۳k
۱۶ مرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۶۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.