چشمان خمار تو.....پارت۵
.
.
.
.
خب قبل از شروع فیک میخوام ی چیزی بهتون بگم هرچی که مینویسم ساخته ذهنی خودمه و واقعیت نداره پس لطفا جدی نگیرین♡
.
.
.
.
&:لطفا ددی
_:به ی شرط
&:بله
_:اتو ازاد میکنی و میدیشمیبرم و به دوستش میدم...بعد میام پیشت
&:باشه
رفت و اتو اورد و تحویل یونگی داد
&:ددی...میشه ی چیزی باهم بخوریم بعد بری؟
_:باشه
عالی شد...سریع رفتم تو اشپز خونه و به غذای یونگی تحریک کننده اضافه کردم تا وقتی بیاد کم کم اثر کنه و مال اون شم
&:چطوره؟..خوشمزس؟
_:اوهوم...خیله خب دیگه برم سریعتر بیام*لبخند
&:باشه ددی..مراقب خودت باش..خدافظ
_:خدافظ
خدمتکارا اتو سوار ماشینم کرده بودن و منمرفتم سمت راننده نشستم و ماشینو روشن کردم...هیچ حرفی بینمون رد و بدل نشد..تا اینکه بعد ۵ دیقه کم کم کل بدنم داغ کرد...متوجه چیزیکه خوردمبودم...ی چیزیتو اون غذا بود
+:خوبی؟
_:اره
+:ممنون که نجاتم دادی
_:خواهش..اگهگریه کردنات تموم شده یکم اب بخور
+:از کجا فهمیدی گریه کردم؟تو که ی نگاهم بهمنکردی؟
_:حس شیشممقویه
+:اها...عرق کردی...بیا ببینم....وایی چقد داغی..قرصیچیزی نیست بخوری؟
_:با قرص حل نمیشه...توی غذام ی چیزی ریخته بود...که حالمو بد کنه
+:تحریک شدی؟
_:اره
+:پوفف..برو با دوست دختر گرامیت حال کن
_:پوکرفیس*
+:چیزبدی نگفتم که
_: یچیزی از خونه برمیدارم بعد میریم
یکمگزشت....حال یونگی داشت بدتر میشد...تند تند عرق میکرد و بدنش گرم تر میشد..ماشینو زد کنار و رسید به خونش میخواست پیاده شه کهگفتم...
+:میدونم چیز مزخرفی دارم میگم ولی...اگه میخوای میتونم کمکت کنم
_:کمکم؟چطورمیتونی بزاری کسی که دو ساعته میشناسیش بهت دست بزنه؟
+:اینبارم اسکولی از منه...فقط بهت اعتماد داشتم همین...دیگه اعتمادم نمیکنم
پیاده شدم که برم ولی یونگی براید بغلم کرد و برد داخل خونشمنم فقط داشتم جیغ میزدم..درو باز کرد و بردتم تو اتاقش و انداخت رو تخت
_:بهم اعتماد داری؟
.
.
.
خب قبل از شروع فیک میخوام ی چیزی بهتون بگم هرچی که مینویسم ساخته ذهنی خودمه و واقعیت نداره پس لطفا جدی نگیرین♡
.
.
.
.
&:لطفا ددی
_:به ی شرط
&:بله
_:اتو ازاد میکنی و میدیشمیبرم و به دوستش میدم...بعد میام پیشت
&:باشه
رفت و اتو اورد و تحویل یونگی داد
&:ددی...میشه ی چیزی باهم بخوریم بعد بری؟
_:باشه
عالی شد...سریع رفتم تو اشپز خونه و به غذای یونگی تحریک کننده اضافه کردم تا وقتی بیاد کم کم اثر کنه و مال اون شم
&:چطوره؟..خوشمزس؟
_:اوهوم...خیله خب دیگه برم سریعتر بیام*لبخند
&:باشه ددی..مراقب خودت باش..خدافظ
_:خدافظ
خدمتکارا اتو سوار ماشینم کرده بودن و منمرفتم سمت راننده نشستم و ماشینو روشن کردم...هیچ حرفی بینمون رد و بدل نشد..تا اینکه بعد ۵ دیقه کم کم کل بدنم داغ کرد...متوجه چیزیکه خوردمبودم...ی چیزیتو اون غذا بود
+:خوبی؟
_:اره
+:ممنون که نجاتم دادی
_:خواهش..اگهگریه کردنات تموم شده یکم اب بخور
+:از کجا فهمیدی گریه کردم؟تو که ی نگاهم بهمنکردی؟
_:حس شیشممقویه
+:اها...عرق کردی...بیا ببینم....وایی چقد داغی..قرصیچیزی نیست بخوری؟
_:با قرص حل نمیشه...توی غذام ی چیزی ریخته بود...که حالمو بد کنه
+:تحریک شدی؟
_:اره
+:پوفف..برو با دوست دختر گرامیت حال کن
_:پوکرفیس*
+:چیزبدی نگفتم که
_: یچیزی از خونه برمیدارم بعد میریم
یکمگزشت....حال یونگی داشت بدتر میشد...تند تند عرق میکرد و بدنش گرم تر میشد..ماشینو زد کنار و رسید به خونش میخواست پیاده شه کهگفتم...
+:میدونم چیز مزخرفی دارم میگم ولی...اگه میخوای میتونم کمکت کنم
_:کمکم؟چطورمیتونی بزاری کسی که دو ساعته میشناسیش بهت دست بزنه؟
+:اینبارم اسکولی از منه...فقط بهت اعتماد داشتم همین...دیگه اعتمادم نمیکنم
پیاده شدم که برم ولی یونگی براید بغلم کرد و برد داخل خونشمنم فقط داشتم جیغ میزدم..درو باز کرد و بردتم تو اتاقش و انداخت رو تخت
_:بهم اعتماد داری؟
۱۸.۹k
۰۷ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.