کسی که خانوادم شد p 76
( ات ویو )
وقتی متوجه شدم شوخی ای در کار نیست بغضی توی گلوم شروع به رشد کردن کرد.......با چشمای مظلومم به مرد روبه روم نگاه کردم تا شاید قلبی که به وجودش درون سینه اش شک کرده بودم به رحم بیاد......تا شاید رهام کنه......
+ لطفا.......
برای لحظه ای لرزیدن مردمک چشم هاش رو دیدم.....اما اونقدر کوتاه که به چیزی که دیده بودم هم شک کردم.....
_ اینجوری نگام نکن توله.......
اما من باز به نگاه کردن بهش ادامه می دادم.....زیادی شجاع شده بودم مگه نه؟.....اینکه مردی که روزی دلیل کابوس های هر شبت بوده باشه و الان با ی اخم وحشتناک و چشم های وحشتناک تر از اون بهت نگاه کنه اما تو با تمام ضعفت نسبت بهش بازم تلاشتو برای نجات خودت بکنی واقعا شجاعت می خواد ، مخصوصا اگه اون مرد تشنه ی خونت و دریدن تنت باشه.......دستشو دراز کرد و چیزی از کنار تخت برداشت.....بهش نگاه کردم.....چشم بند بود.....می خواست چشم هامو ببنده......می خواست آخرین سلاحمم ازم بگیره......با بغضی که گلوم رو می فشرد و چشمای لبریز از اشکم بهش چشم دوختم.......راهی برای نجات بود؟.....
( نه ، و اینو خودتم خوب میدونی که نمیشه از دست این مرد نجات پیدا کرد)......این جوابی بود که عقل و منطقم بهم یاد آوری می کردن و باعث فشرده شدن هر چه بیشتر قلبم درون سینم می شد......لب هام از بغضی که آماده سر باز کردن بود می لرزیدن.....چشم بند رو بالا اورد و روی چشم هام گذاشت......و تاریکی......تاریکی.....و بازم تاریکی......تمام شد.....دیگه راه فراری نیست......تمام شد......مدام با خودم اینو می گفتم و خودمو بیشتر توی دره ی نا امیدی غرق می کردم......
( کوک ویو )
وقتی با اون چشمای نم زدش بهم خیره شد تکون خوردن چیزی رو درونم حس کردم......اما این اتفاق انقدر کوتاه بود که بهش اجازه ی دیدنش رو ندادم......اون باید جایگاهشو بدونه......اون باید بدونه که متعلق به کجاست......اینا چیزایی آن که باید بفهمه حتی به قیمت تنبیه شدنش.....چشم بند مشکی کنار تخت و برداشتم و روی چشماش قرار دادم.....نه بخاطر ترسوندنش.....نه......چون خودمم می دونستم اگه یکم دیگه با اون چشم های براق از اشکش بهم نگاه کنه از تنبیه کردنش صرف نظر می کنم.......
من به اون می گم عروسک اما خودم مثل عروسکی شدم که هر وقت اون اختیار کنه در اختیارشم......صدای هق هق گریه اش اتاقو پر کرده بود......با هر اشکی که از بین اون چشم بند پایین می ریخت انگار تیکه از قلب منم فرو می ریخت و فشرده می شد......اما من نادیده اش گرفتم.....اشک های دخترکم رو نادیده گرفتم....صدای درموندش رو نادیده می گرفتم...نادیده می گرفتم تا بتونم اون دختر رو اون جور که خودم می خوام کنارم نگه دارم....من حتی اون لحظه قولی رو که به عمو داده بودم هم نادیده می گرفتم برای نگه داشتن اون دخترک ریز جثه کنار خودم از هیچ کاری دریغ نمیکنم.....
وقتی متوجه شدم شوخی ای در کار نیست بغضی توی گلوم شروع به رشد کردن کرد.......با چشمای مظلومم به مرد روبه روم نگاه کردم تا شاید قلبی که به وجودش درون سینه اش شک کرده بودم به رحم بیاد......تا شاید رهام کنه......
+ لطفا.......
برای لحظه ای لرزیدن مردمک چشم هاش رو دیدم.....اما اونقدر کوتاه که به چیزی که دیده بودم هم شک کردم.....
_ اینجوری نگام نکن توله.......
اما من باز به نگاه کردن بهش ادامه می دادم.....زیادی شجاع شده بودم مگه نه؟.....اینکه مردی که روزی دلیل کابوس های هر شبت بوده باشه و الان با ی اخم وحشتناک و چشم های وحشتناک تر از اون بهت نگاه کنه اما تو با تمام ضعفت نسبت بهش بازم تلاشتو برای نجات خودت بکنی واقعا شجاعت می خواد ، مخصوصا اگه اون مرد تشنه ی خونت و دریدن تنت باشه.......دستشو دراز کرد و چیزی از کنار تخت برداشت.....بهش نگاه کردم.....چشم بند بود.....می خواست چشم هامو ببنده......می خواست آخرین سلاحمم ازم بگیره......با بغضی که گلوم رو می فشرد و چشمای لبریز از اشکم بهش چشم دوختم.......راهی برای نجات بود؟.....
( نه ، و اینو خودتم خوب میدونی که نمیشه از دست این مرد نجات پیدا کرد)......این جوابی بود که عقل و منطقم بهم یاد آوری می کردن و باعث فشرده شدن هر چه بیشتر قلبم درون سینم می شد......لب هام از بغضی که آماده سر باز کردن بود می لرزیدن.....چشم بند رو بالا اورد و روی چشم هام گذاشت......و تاریکی......تاریکی.....و بازم تاریکی......تمام شد.....دیگه راه فراری نیست......تمام شد......مدام با خودم اینو می گفتم و خودمو بیشتر توی دره ی نا امیدی غرق می کردم......
( کوک ویو )
وقتی با اون چشمای نم زدش بهم خیره شد تکون خوردن چیزی رو درونم حس کردم......اما این اتفاق انقدر کوتاه بود که بهش اجازه ی دیدنش رو ندادم......اون باید جایگاهشو بدونه......اون باید بدونه که متعلق به کجاست......اینا چیزایی آن که باید بفهمه حتی به قیمت تنبیه شدنش.....چشم بند مشکی کنار تخت و برداشتم و روی چشماش قرار دادم.....نه بخاطر ترسوندنش.....نه......چون خودمم می دونستم اگه یکم دیگه با اون چشم های براق از اشکش بهم نگاه کنه از تنبیه کردنش صرف نظر می کنم.......
من به اون می گم عروسک اما خودم مثل عروسکی شدم که هر وقت اون اختیار کنه در اختیارشم......صدای هق هق گریه اش اتاقو پر کرده بود......با هر اشکی که از بین اون چشم بند پایین می ریخت انگار تیکه از قلب منم فرو می ریخت و فشرده می شد......اما من نادیده اش گرفتم.....اشک های دخترکم رو نادیده گرفتم....صدای درموندش رو نادیده می گرفتم...نادیده می گرفتم تا بتونم اون دختر رو اون جور که خودم می خوام کنارم نگه دارم....من حتی اون لحظه قولی رو که به عمو داده بودم هم نادیده می گرفتم برای نگه داشتن اون دخترک ریز جثه کنار خودم از هیچ کاری دریغ نمیکنم.....
۲۹.۱k
۱۴ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.