تهیونگ و دختر رزمی پوش ۵
چانگ : دختره شمشیرش رو برد بالا چشمام رو بستم ولی نکشتم شمشیر رو دقیقا با فاصله کم کنار گردنم داخل زمین فرو کرد . سو : این دفعه از جونت میگذرم ولی اگر یکبار دیگه ببینم یا بشنوم که با مردم کره بد رفتاری کردی میام سراغت و میکشمت در ضمن باید تاوان بی احترامیت به من و شاهزاده تهیونگ رو بدی . چانگ : خیلی ترسیده بودم سریع از سر زمین بلند شدم و رفتم سمت میزم یه کاغذ و قلم برداشتم و شروع کردم نوشتن وقتی نوشتم مهر سلطنتی چین رو روی کاغذ زدم و دادم دست یه سربازام و رفت دادش به اون دختره . سو : وقتی سرباز نامه رو باز کرد شروع کردم به بلند خواندنش که همه بشنون : من ولیعهد چین دوستی و رابطه خوب بین کشور چین و کره را تضمین میکنم نه تنها رابطه خوب بین این دو کشور را تضمین میکنم بلکه تجارت در این کشور ده برابر میکنم . ولیعهد چین چانگ . سو : از این کار تون پشیمون نمیشید ولی یادتون نره که باید تاوان سه تا سرباز مرده و بی احترامی به شاهزاده تهیونگ و من رو بدین وقتی اینو گفتم ادای احترام کردم و با تهیونگ رفتیم اسب هامون رو پس گرفتیم و از قصر چین بیرون اومدیم . تهیونگ : من به تو افتخار میکنم بانو سو تو با تمام بانوان و ملکه ها فرق داری . سو : ممنونم ازتون ولی اینوظیفه ی هر دوی ما بود . تهیونگ : درسته . . چند روز بعد . تهیونگ : رسیدیم به قصر وقتی در رو برامون باز کردن تمام سربازان و خدمتکاران قصر جلوی ما ادای احترام کردن . سو : رفتیم جلونر و جلوی پادشاه و ملکه زانو زدیم . پادشاه : شما مایه افتخار این کشور و مردمش هستید و شما الگوی جوانان این کشور هستید و من به شما همیشه اطمینان داشتم امیدوارم که این اطمینان هر لحظه بیشتر بشه . تهیونگ : ممنونم عالیجناب ما کاری میکنیم که هر لحظه این اطمینان بیشتر بشه . سو : بله عالیجناب ما حتی اگر هم شده جان خودمون رو برای این کشور و مردمش میدیم . پادشاه : برای این کار بزرگتون هر خواسته ای که داشته باشید براتون بر اورده میکنم . تهیونگ : ممنونم از لطف بزرگ پادشاه خواسته من این هست که تعداد زیادی از برده ها ازاد بشن و به مدت دو هفته هر روز به مردم کشور غذای خوب و مجانی داده بشه . پادشاه : به درباریان دستورش رو صادر میکنم تا خواسته ات رو براورده کنن و تو بانو سو ازت میخوام بهم بگی خواستت چی هست . سو : به جز سلامتی عالیجناب خواسته ای ندارم . پادشاه : تو دختر خوبی هستی خواستت رو بهم بگو . سو : نظر لطف عالیجناب هست . عالیجناب اگر اجازه بدید من و شاهزاده با هم بدون هیچ سرباز و خدمتکاری به کره شمالی بریم و دیداری با خانوادهام داشته باشیم . پادشاه : به شما اجازه میدم که بدون هیچ خدمه و سربازی به کره شمالی برید . سو : از عالیجناب ممنونم بعد با تهیونگ بلند شدیم و به سمت قصرمون حرکت کردیم وقتی رسیدیم به اتاقم رفتم و استراحت کردم .که صدای در اتاقم اومد گفتم بیا داخل . سو : ادای احترام کردم و گفتم تهیونگ اگر میشه امشب راه بیوفتیم چون روز ها افتاب اذیتمون میکنه . تهیونگ : خیلی خب باشه برو اماده شو تا بریم . سو : رفتم اماده شدم اسب خودم و تهیونگ رو اماده کردم . تهیونگ : اومدم وبا سو سوار اسب هامون شدیم و حرکت کردیم . دو روز بعد . تهیونگ : داخل کره شمالی بودیم که یهو (خب بچه ها سو قبل از اینکه با تهیونگ ازدواج بکنه به تمام نقاط کشورش سفر کرده بود و تقریبا بیشتر مردم کشورش صورتش رو دیده بودن و میشناختنش و اون برای اینکه شناخته نشه ماسکی به صورت خودش و تهیونگ زده بود). تهیونگ : که یهو یه دزد اومد جلومون رو گرفت . سو:
۲۴.۸k
۰۴ تیر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.