قاتل قلبم
قاتل قلبم
پارت ۳۱
دستِ لیسا را محکم کرد و فشار داد:« از اولش اشتباه بود که بهت اعتماد نکردم لیسا. تو... تو نجاتم دادی.» صحنه ای که دیدم قلبم را بدرد آورد... کسی که... کسی که برای اولین در زندگیم بهش اعتماد کامل داشتم...
و احساس آرامش داشتم وقتی کنارش بودم، به همین راحتی متعلق به کس دیگری شده بود... همش به خاطر این شغل لعنتی...
شغلی که به من تحمیل کردنش... ناگهان چیز وحشتناکی یادم آمد... پدر این قضیه را دیده بود! به محض فکر کردن به اين، صدای بلندی از پشت بام کافه اومد، کوچه ای که توش بودیم،
بن بست بود پس پدر از پشت بان نگاهمون میکرد. پدر عربده ای کشید و کنار من روی زمین پرید. دامیان و لیسا هر دو شوکه شدند.
پدر با خشم فریاد زد:«دختره ی دست و پا چلفتی! خودم باید کار رو تموم کنم...»تفنگش را در آورد...
دامیان با وحشت به سمت خیابان دوید... پدر هم دنبالش...
لیسا فرصت را غنیمت شمرد و فرار کرد... هه پس این بود عشقت؟ پشت پدر دویدم...
فریاد زدم:«بابا! نههههههههه اینکارو نکن!» دامیان لیز خورد و روی زمین افتاد. پدر دستش روی ماشه رفت تا او را بزند...
دقیقا قلبش را... جیغ کشیدم...
باید او را نجات میدادم... نمیذاشتم این دفعه، زیر بار زور پدرم بروم... نباید میرفتم... باید از کسی که دوست داشتم دفاع میکردم... به هر قیمتی. من به دامیان مدیون بودم...
پارت ۳۱
دستِ لیسا را محکم کرد و فشار داد:« از اولش اشتباه بود که بهت اعتماد نکردم لیسا. تو... تو نجاتم دادی.» صحنه ای که دیدم قلبم را بدرد آورد... کسی که... کسی که برای اولین در زندگیم بهش اعتماد کامل داشتم...
و احساس آرامش داشتم وقتی کنارش بودم، به همین راحتی متعلق به کس دیگری شده بود... همش به خاطر این شغل لعنتی...
شغلی که به من تحمیل کردنش... ناگهان چیز وحشتناکی یادم آمد... پدر این قضیه را دیده بود! به محض فکر کردن به اين، صدای بلندی از پشت بام کافه اومد، کوچه ای که توش بودیم،
بن بست بود پس پدر از پشت بان نگاهمون میکرد. پدر عربده ای کشید و کنار من روی زمین پرید. دامیان و لیسا هر دو شوکه شدند.
پدر با خشم فریاد زد:«دختره ی دست و پا چلفتی! خودم باید کار رو تموم کنم...»تفنگش را در آورد...
دامیان با وحشت به سمت خیابان دوید... پدر هم دنبالش...
لیسا فرصت را غنیمت شمرد و فرار کرد... هه پس این بود عشقت؟ پشت پدر دویدم...
فریاد زدم:«بابا! نههههههههه اینکارو نکن!» دامیان لیز خورد و روی زمین افتاد. پدر دستش روی ماشه رفت تا او را بزند...
دقیقا قلبش را... جیغ کشیدم...
باید او را نجات میدادم... نمیذاشتم این دفعه، زیر بار زور پدرم بروم... نباید میرفتم... باید از کسی که دوست داشتم دفاع میکردم... به هر قیمتی. من به دامیان مدیون بودم...
۳.۱k
۱۴ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.