فیک کوک ( سرنوشت من) پارت۱۴
از زبان ا/ت
برگشتم و تو چشماش نگاه کردم..تو دلم گفتم : جونگ کوک کاری میکنم که زندگیت بدونه من جهنم بشه..
رفتم بیرون از اتاق... توی اتاقم قراره از فردا تازه بدبختیام شروع بشه..تازه قراره درد واقعی رو حس کنم..
اینقدر جلوی پنجره نشستم که شب شده بود خیلی گرسنه بودم اما نمی تونستم از جام بلند شم
دره اتاقم باز شد برگشتم ببینم کیه.. ایندفعه خدمتکار بود که برام غذا آورده بود..
گذاشت برام و بدون حرفی رفت.
نشستم همش رو خوردم..
( فردا صبح روز عروسی)
از زبان ا/ت
تا صبح که نخوابیدم از استرس الآنم کلی آرایشگر بالا سرم وایستادن...یکیشون که انگار اسمش اِلا بود گفت : وای چه عروس خوشگلی.. خوشبخت بشی
به یه جا زل زدم و گفتم : کاش شانسم هم مثل خودم خوشگل بود
اون یکی آرایشگره گفت : البته که خوشگله تو داری با یه مافیای بزرگ ازدواج میکنی..اما
نگاش کردم و گفتم : اما چی ؟
گفت : خب من شنیدم خیلی هوس بازه.. یعنی میدونی
گفتم : بسه.. دیگه نمیخوام چیزی بشنوم
بیچاره از ترسش گفت : ببخشید..اشتباه کردم
( عروسی تموم شد)
از زبان ا/ت
بالاخره این عروسی نحس تموم شد سوار ماشین شدیم..جونگ کوک داشت رانندگی میکرد که گفتم : داریم میریم همون خونه ای که گفتی
جوابم رو نداد..منم دیگه چیزی نگفتم سرم رو آروم چسبوندم به شیشه همون طور خیره به بیرون خوابم برد.
یک ساعت بعد
از زبان ا/ت
چشمام رو آروم باز کردم با لباس عروسی که تو تنم بود روی تخت بودم..چندتا پلک زدم و فورا چشمام رو باز کردم و به خودم نگاه کردم..
بلند شدم با پاهای برهنه با لباس عروسی رفتم بیرون از اتاق..
اینجا چقدر قشنگه..از شیشه هایی که سمته راستم بودن منظره شب شهر زیره پاهام بودن
برگشتم پشتم با جونگ کوکی که کتش رو درآورده بود چندتا دکمه اول بلوزه سفیدش باز بود با لیوانی پر از مایع قرمز رنگی توش بود اومد سمتم
گفت : چطوره.. اینجا دیگه تنهاییم
کلمه تنها میترسوندم..اون ساکت نمیشینه حتما یه بلایی سرم میاره
لیوانش رو گذاشت روی میز دستاش رو کرد تو جیب شلوارش قدم به قدم نزدیکم میشد..چسبیدم به دیوار توی با چشمای خمار و مستش توی چشمام نگاه میکرد میخواستم برم که با دستش مانع حرکتم شد پس موندم و تو چشماش زل زدم و گفت : زنم شدی..الان دیگه نمیتونی فرار کنی..اگرم اینکار رو بکنی جرمه جئون ا/ت
آروم گفتم : تو چطوری میتونی تو چشمای من نگاه کنی..میدونی ما حتی اگه تو برگه زن و شوهر واقعی باشیم توی واقعیت هیچ نسبتی باهم نداریم کمرم رو سفت گرفت و خودشو نزدیک گوشم کرد گفت : البته..امشب دیگه.. برای همیشه زن و شوهر میشیم..نه؟گردنم رو بوسید
چشمام درشت شدن
اومد جلوم لباش رو گذاشت روی لبام چشمام همچنان باز بود و هیچ عکس العملی نشون نمیدادم.. فقط مثل مجسمه بی حرکت بودم اما یه لحظه به خودم اومدم و هولش دادم عقب دستم رو روی لبم گذاشتم و لباس عروسیم رو بلند کردم و فورا رفتم توی اتاق و درش رو قفل کردم از پشت
برگشتم و تو چشماش نگاه کردم..تو دلم گفتم : جونگ کوک کاری میکنم که زندگیت بدونه من جهنم بشه..
رفتم بیرون از اتاق... توی اتاقم قراره از فردا تازه بدبختیام شروع بشه..تازه قراره درد واقعی رو حس کنم..
اینقدر جلوی پنجره نشستم که شب شده بود خیلی گرسنه بودم اما نمی تونستم از جام بلند شم
دره اتاقم باز شد برگشتم ببینم کیه.. ایندفعه خدمتکار بود که برام غذا آورده بود..
گذاشت برام و بدون حرفی رفت.
نشستم همش رو خوردم..
( فردا صبح روز عروسی)
از زبان ا/ت
تا صبح که نخوابیدم از استرس الآنم کلی آرایشگر بالا سرم وایستادن...یکیشون که انگار اسمش اِلا بود گفت : وای چه عروس خوشگلی.. خوشبخت بشی
به یه جا زل زدم و گفتم : کاش شانسم هم مثل خودم خوشگل بود
اون یکی آرایشگره گفت : البته که خوشگله تو داری با یه مافیای بزرگ ازدواج میکنی..اما
نگاش کردم و گفتم : اما چی ؟
گفت : خب من شنیدم خیلی هوس بازه.. یعنی میدونی
گفتم : بسه.. دیگه نمیخوام چیزی بشنوم
بیچاره از ترسش گفت : ببخشید..اشتباه کردم
( عروسی تموم شد)
از زبان ا/ت
بالاخره این عروسی نحس تموم شد سوار ماشین شدیم..جونگ کوک داشت رانندگی میکرد که گفتم : داریم میریم همون خونه ای که گفتی
جوابم رو نداد..منم دیگه چیزی نگفتم سرم رو آروم چسبوندم به شیشه همون طور خیره به بیرون خوابم برد.
یک ساعت بعد
از زبان ا/ت
چشمام رو آروم باز کردم با لباس عروسی که تو تنم بود روی تخت بودم..چندتا پلک زدم و فورا چشمام رو باز کردم و به خودم نگاه کردم..
بلند شدم با پاهای برهنه با لباس عروسی رفتم بیرون از اتاق..
اینجا چقدر قشنگه..از شیشه هایی که سمته راستم بودن منظره شب شهر زیره پاهام بودن
برگشتم پشتم با جونگ کوکی که کتش رو درآورده بود چندتا دکمه اول بلوزه سفیدش باز بود با لیوانی پر از مایع قرمز رنگی توش بود اومد سمتم
گفت : چطوره.. اینجا دیگه تنهاییم
کلمه تنها میترسوندم..اون ساکت نمیشینه حتما یه بلایی سرم میاره
لیوانش رو گذاشت روی میز دستاش رو کرد تو جیب شلوارش قدم به قدم نزدیکم میشد..چسبیدم به دیوار توی با چشمای خمار و مستش توی چشمام نگاه میکرد میخواستم برم که با دستش مانع حرکتم شد پس موندم و تو چشماش زل زدم و گفت : زنم شدی..الان دیگه نمیتونی فرار کنی..اگرم اینکار رو بکنی جرمه جئون ا/ت
آروم گفتم : تو چطوری میتونی تو چشمای من نگاه کنی..میدونی ما حتی اگه تو برگه زن و شوهر واقعی باشیم توی واقعیت هیچ نسبتی باهم نداریم کمرم رو سفت گرفت و خودشو نزدیک گوشم کرد گفت : البته..امشب دیگه.. برای همیشه زن و شوهر میشیم..نه؟گردنم رو بوسید
چشمام درشت شدن
اومد جلوم لباش رو گذاشت روی لبام چشمام همچنان باز بود و هیچ عکس العملی نشون نمیدادم.. فقط مثل مجسمه بی حرکت بودم اما یه لحظه به خودم اومدم و هولش دادم عقب دستم رو روی لبم گذاشتم و لباس عروسیم رو بلند کردم و فورا رفتم توی اتاق و درش رو قفل کردم از پشت
۱۰۸.۳k
۰۲ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۴۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.