چند پارتی: نام:"پالت رنگه,دنیایه من" شرط:⁹⁰ کامنت🐥💛
part ⁸
*****
اما دختر ب اون هیچ علاقه ای نداشت....
جونگ کوک پرنسس کوچولوشو براید استایل بغل کرد و ب داخل عمارت برد و....
*فردا_ساعت:¹¹_صبح*
"جونگ کوک":
+:هوراااا...*ذوق_میدوه طرف بوم نقاشی*
اگه میدونستم انقد ذوق میکنه و خوشحال میشه براش زودتر میگرفتم....
بخاطر اون از کارام زدم...البته ظهر باید برم برايه ² روز سفر کاری....
+:جونگ کوکاااا...
_:جونم ملکه کوچولوم؟
+:اعع..من کوشولو نیپسم...پیا نگاشیتو بتشم!*کیوت
چرا این دختر انقد خواستنیه!فاک...روز ب روز بیشتر جذبش میشم!خیلی کیوته...و بامزه...
_:چرا انقد کیوتی آخه...دلم میخاد بخورمت!*منحرف خودتونیداااا😓>
+:پمیدونم*لپاشو باد کرده>
جونگ کوک اومد نزدیک و لپاشو کشید:
_:یاور نمیکنم ک واقعی باشی,تو ی الهه ی زیبایی و جذابیتی!
+:هوم...خف بشین...*کیوت
_:چشم دلبر...
زمان عبور میکرد و جونگ کوک رو صندلی چوبی نشسته بود...
نگاهش رو پرنسس کوچولوش بود ک داشت با دقت نقلشیشو میکشید...
وقتی ک ب جونگ کوک نگاه میکرد تا نقاشیشو بکشه,فند تو دل پسر قصه مون آب میشد...جونگ کوک تو اون ساعت ها فقط خیره ب نیلوفر آبیش بود...
+:تموم شد!*ذوق
اما جونگ کوک هنور ب ملکه کوچولوش خیره بود...
+:هیی جونگ کوکاا..نقاشیت تموم شد.!
_:چی؟آهان...
بعد پاشد و اومد پیش سویون....
نگاهی ب بوم نقاشی انداخت....
حتی از خودش خوشگل تر کشیده بودش...
_:این...ابن خیلی تمیز و قشنگه!
بعد ناخواسته سویون رو بغل کرد....اما بعد چند دیقه سویون پسش زد ک باعث شد قلبش برايه لحظه ای درد بگیره...
"_:ولی تو بودنت خیلی قشنگه اخه ، هرچقدرم که دور نشسته باشی ازم ، هرچقدرم که فک کنی هیچکی حواسش بهت نیست ، هرچقدرم که کنارم نباشی و بگی دنبالم نیا ، هرچقدرم که باهام قهر کنی و بخوای نازتو بکشم ، هرچقدرم که بگی وقتی ماهو نگاه میکنم یادت نمیوفتم دیگه ، من میخوام اینو بدونی که حتی دور بودن از تو و بغلتو با نزدیک بودن هزار تا ادم دیگه عوض نمیکنم ، اینه که تو رو تبدیل کرده به ماهِمن ، هرچقدر که ازم دور باشی بازم پر نور تری!"
+:هیم...گفتی میخای بری سفر؟
_:آره پرنسس الانا باید راه بیوفتم!
+:هوم...مراقب خودت باش!
_:تو...تو ک دوستم نداری چرا اتقد با احساسات من بازی میکنی؟
+:من!؟
_:آره...خوده تو پرنسس!
+:من کی با احساسات تو بازی کردم؟
_:این توجه کردنات,نگران شدنات,و...تمام این باعث میشه قلب من بلرزه و واست ضعف بره,اما تو وقتی دوسم نداری چرا انقد کاری میکنی حسم هر روز بت بیشتر شه؟
+:دیگه باید بری,دیر میرسی!
_:باشه پرنسس جئون,مراقب خودت باش,خوب غذا بخور,هرچی خاستی و نیاز دا...
+:اوکییی,توعم مراقب خودت باش!
* فردا*
"سویون":
تو اتاقم رو تخت خوابیده بودم....
دیگه از این وضع خسته شده بودم...
یا باید میزاشت من برم یا...یا عاشقش شم؟
*****
ایده ای دارم واسه اشک ریختنون😃
*****
اما دختر ب اون هیچ علاقه ای نداشت....
جونگ کوک پرنسس کوچولوشو براید استایل بغل کرد و ب داخل عمارت برد و....
*فردا_ساعت:¹¹_صبح*
"جونگ کوک":
+:هوراااا...*ذوق_میدوه طرف بوم نقاشی*
اگه میدونستم انقد ذوق میکنه و خوشحال میشه براش زودتر میگرفتم....
بخاطر اون از کارام زدم...البته ظهر باید برم برايه ² روز سفر کاری....
+:جونگ کوکاااا...
_:جونم ملکه کوچولوم؟
+:اعع..من کوشولو نیپسم...پیا نگاشیتو بتشم!*کیوت
چرا این دختر انقد خواستنیه!فاک...روز ب روز بیشتر جذبش میشم!خیلی کیوته...و بامزه...
_:چرا انقد کیوتی آخه...دلم میخاد بخورمت!*منحرف خودتونیداااا😓>
+:پمیدونم*لپاشو باد کرده>
جونگ کوک اومد نزدیک و لپاشو کشید:
_:یاور نمیکنم ک واقعی باشی,تو ی الهه ی زیبایی و جذابیتی!
+:هوم...خف بشین...*کیوت
_:چشم دلبر...
زمان عبور میکرد و جونگ کوک رو صندلی چوبی نشسته بود...
نگاهش رو پرنسس کوچولوش بود ک داشت با دقت نقلشیشو میکشید...
وقتی ک ب جونگ کوک نگاه میکرد تا نقاشیشو بکشه,فند تو دل پسر قصه مون آب میشد...جونگ کوک تو اون ساعت ها فقط خیره ب نیلوفر آبیش بود...
+:تموم شد!*ذوق
اما جونگ کوک هنور ب ملکه کوچولوش خیره بود...
+:هیی جونگ کوکاا..نقاشیت تموم شد.!
_:چی؟آهان...
بعد پاشد و اومد پیش سویون....
نگاهی ب بوم نقاشی انداخت....
حتی از خودش خوشگل تر کشیده بودش...
_:این...ابن خیلی تمیز و قشنگه!
بعد ناخواسته سویون رو بغل کرد....اما بعد چند دیقه سویون پسش زد ک باعث شد قلبش برايه لحظه ای درد بگیره...
"_:ولی تو بودنت خیلی قشنگه اخه ، هرچقدرم که دور نشسته باشی ازم ، هرچقدرم که فک کنی هیچکی حواسش بهت نیست ، هرچقدرم که کنارم نباشی و بگی دنبالم نیا ، هرچقدرم که باهام قهر کنی و بخوای نازتو بکشم ، هرچقدرم که بگی وقتی ماهو نگاه میکنم یادت نمیوفتم دیگه ، من میخوام اینو بدونی که حتی دور بودن از تو و بغلتو با نزدیک بودن هزار تا ادم دیگه عوض نمیکنم ، اینه که تو رو تبدیل کرده به ماهِمن ، هرچقدر که ازم دور باشی بازم پر نور تری!"
+:هیم...گفتی میخای بری سفر؟
_:آره پرنسس الانا باید راه بیوفتم!
+:هوم...مراقب خودت باش!
_:تو...تو ک دوستم نداری چرا اتقد با احساسات من بازی میکنی؟
+:من!؟
_:آره...خوده تو پرنسس!
+:من کی با احساسات تو بازی کردم؟
_:این توجه کردنات,نگران شدنات,و...تمام این باعث میشه قلب من بلرزه و واست ضعف بره,اما تو وقتی دوسم نداری چرا انقد کاری میکنی حسم هر روز بت بیشتر شه؟
+:دیگه باید بری,دیر میرسی!
_:باشه پرنسس جئون,مراقب خودت باش,خوب غذا بخور,هرچی خاستی و نیاز دا...
+:اوکییی,توعم مراقب خودت باش!
* فردا*
"سویون":
تو اتاقم رو تخت خوابیده بودم....
دیگه از این وضع خسته شده بودم...
یا باید میزاشت من برم یا...یا عاشقش شم؟
*****
ایده ای دارم واسه اشک ریختنون😃
۳۴.۳k
۳۰ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۰۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.