تابع قوانین جمهوری اسلامی
تابع قوانین جمهوری اسلامی
به خونه رسیدیم و با دیدن یجی و فلیکس پشت تلویزیون لبحندی زدم و به سمتمون برگشتن
° یونا با هیونجین کجا رفته بودید
+ توی خونه هیچی نداشتیم بخاطر همین با آقای هوانگ رفتم خورد و خوراک بگیرم
° داداش هیون خیلی خوبه که زنده برگشتی
هیون چشم غره ای به یجی رفت و یجی به طرف من برگشت
° با ماشین رفتین؟
+نوچ پیاده رفتیم
°یاا چرا منو نبردیی
+چون تو خواب هفت پادشاه بودی ، میرم شام رو بپزم
& یونا کمکت کنم ؟
°راست میگه بیایم کمکت؟
+ نه که خیلیم اشپزیتون خوبه آخرین باری که غذای شما دوتارو خوردم تا دو روز تو بیمارستان بستری بودم
° یااا حالا نمیخواد آبرومو ببری
+خیلی خوب من میرم تو آشپزخونه
داشتم میرفتم که هیونم پشت سرم اومد
+ کجا میای ؟
_ میخوام بهت کمک کنم
+ لازم نکرده
_ تا تو غذارو آماده کنی منم میزو میچینم
° داداش شما دوتا کات کردید چرا اینقدر اذیتش میکنی ؟
_ صدبار بهت نگفتم بین رابطمون نیا
هوفی کشیدم و به سالن جدایی که آشپزخونه بود رفتم گوشیمو روی کابینت گذاشتم و شروع به درست کردن شام شدم و هیونم ظرفارو میچید روی میز دستم بند غذا بود که گوشیم زنگ خورد چندین بار زنگ زد ولی دستم گیر بود و نمیتونستم جواب بدم تا صدای پیامی اومد سرگرم بودم که یهو هیون گوشیمو برداشت و پیام رو خوند و رگ های عصبانیتش زد بالا و با چشمایی که حالا غرق در خون بود فریاد کشید
_ یونا
+چی...چیه
_ این حرومی کیه بهت همچین پیامی داده ؟ ها ؟ بنال دیگه
با دیدن پیامکی که از یون هو اومده بود ترسیده به هیون نگاه کردم
`امشب مثل شبای دیگه میای پیشم عشقم؟`
بشقابی که تو دستش بود رو روی زمین پرت کردو به چهل تیکه تبدیل شد همونجا توی گوشه ای پناه برده بودم و دستمو روی گوشم گذاشته بودم و چشمامو بسته بودم و با این فریاداش یاد شبهایی که مست میومد خونه و دعوا راه میناخت افتادم در این حین یجی و فلیکس اومدن داخل و با دیدن من به سمتمون اومدن فلیکس سعی داشت هیون رو آروم کنه و یجی هم من رو بلند کرد
°هیونجین چت شده ؟
_ این عوضی کیه به یونا پیام داده ؟ ها؟؟
° خب دوست پسر جدید یونا یون هو هس...
_یونا راست میگه
+ا..اره
به سمتم اومد و محکم مچ دستمو گرفت
+ بیا گمشو بالا ببینم
+نه...توروخدا...ولم کن
_ خفه شو تا نزدم تو گوشت
° داداش تورو جون هرکی دوست داری کاری باهاش نداشته باش
_ نداشته باشم ؟ باید ادبت کنم یونا خانوم
مثل عادت همیشگیش از توی کابینت یه شیشه مشروب برداشت و به سمت اتاقش کشیدم و درو قفل کرد روی زمین پرتم کردو شیشه مشروب رو سر کشید و به سمت کمدش رفت و ابزاری که همیشه باهاشون شکنجم میکرد و درآورد و به سمتم اومدو میخواست بزنه که صدای بابام باعث متوقف شدنش شد....
به خونه رسیدیم و با دیدن یجی و فلیکس پشت تلویزیون لبحندی زدم و به سمتمون برگشتن
° یونا با هیونجین کجا رفته بودید
+ توی خونه هیچی نداشتیم بخاطر همین با آقای هوانگ رفتم خورد و خوراک بگیرم
° داداش هیون خیلی خوبه که زنده برگشتی
هیون چشم غره ای به یجی رفت و یجی به طرف من برگشت
° با ماشین رفتین؟
+نوچ پیاده رفتیم
°یاا چرا منو نبردیی
+چون تو خواب هفت پادشاه بودی ، میرم شام رو بپزم
& یونا کمکت کنم ؟
°راست میگه بیایم کمکت؟
+ نه که خیلیم اشپزیتون خوبه آخرین باری که غذای شما دوتارو خوردم تا دو روز تو بیمارستان بستری بودم
° یااا حالا نمیخواد آبرومو ببری
+خیلی خوب من میرم تو آشپزخونه
داشتم میرفتم که هیونم پشت سرم اومد
+ کجا میای ؟
_ میخوام بهت کمک کنم
+ لازم نکرده
_ تا تو غذارو آماده کنی منم میزو میچینم
° داداش شما دوتا کات کردید چرا اینقدر اذیتش میکنی ؟
_ صدبار بهت نگفتم بین رابطمون نیا
هوفی کشیدم و به سالن جدایی که آشپزخونه بود رفتم گوشیمو روی کابینت گذاشتم و شروع به درست کردن شام شدم و هیونم ظرفارو میچید روی میز دستم بند غذا بود که گوشیم زنگ خورد چندین بار زنگ زد ولی دستم گیر بود و نمیتونستم جواب بدم تا صدای پیامی اومد سرگرم بودم که یهو هیون گوشیمو برداشت و پیام رو خوند و رگ های عصبانیتش زد بالا و با چشمایی که حالا غرق در خون بود فریاد کشید
_ یونا
+چی...چیه
_ این حرومی کیه بهت همچین پیامی داده ؟ ها ؟ بنال دیگه
با دیدن پیامکی که از یون هو اومده بود ترسیده به هیون نگاه کردم
`امشب مثل شبای دیگه میای پیشم عشقم؟`
بشقابی که تو دستش بود رو روی زمین پرت کردو به چهل تیکه تبدیل شد همونجا توی گوشه ای پناه برده بودم و دستمو روی گوشم گذاشته بودم و چشمامو بسته بودم و با این فریاداش یاد شبهایی که مست میومد خونه و دعوا راه میناخت افتادم در این حین یجی و فلیکس اومدن داخل و با دیدن من به سمتمون اومدن فلیکس سعی داشت هیون رو آروم کنه و یجی هم من رو بلند کرد
°هیونجین چت شده ؟
_ این عوضی کیه به یونا پیام داده ؟ ها؟؟
° خب دوست پسر جدید یونا یون هو هس...
_یونا راست میگه
+ا..اره
به سمتم اومد و محکم مچ دستمو گرفت
+ بیا گمشو بالا ببینم
+نه...توروخدا...ولم کن
_ خفه شو تا نزدم تو گوشت
° داداش تورو جون هرکی دوست داری کاری باهاش نداشته باش
_ نداشته باشم ؟ باید ادبت کنم یونا خانوم
مثل عادت همیشگیش از توی کابینت یه شیشه مشروب برداشت و به سمت اتاقش کشیدم و درو قفل کرد روی زمین پرتم کردو شیشه مشروب رو سر کشید و به سمت کمدش رفت و ابزاری که همیشه باهاشون شکنجم میکرد و درآورد و به سمتم اومدو میخواست بزنه که صدای بابام باعث متوقف شدنش شد....
۵۶۵
۱۹ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.