نوشیدن خون قرمز
𝑫𝒓𝒊𝒏𝒌𝒊𝒏𝒈 𝒓𝒆𝒅 𝒃𝒍𝒐𝒐𝒅
(𝑪𝒉𝒂𝒑𝒕𝒆𝒓 2)
(𝑷𝒂𝒓𝒕 5)
تهیونگ: ( همینطور که سرشو گذاشته بود رو ات و گریه میکرد.....)
... : ( با صدای ضعیف)فکر کردی به این راحتیا ولت میکنم و میرم؟!....
تهیونگ ویو
همونطور که گریه میکردم یهو صدای ات رو شنیدم و با خودم گفتم حتما توهم زدم ولی تا به ات نگاه کردم دیدم که چشماشو نصفه باز کرده و با صدای ضعیف لبای خشکش تکون میخوره......
تهیونگ: ات..... ات..... خودتی؟!.... ات..... صدای منو میشنوی؟!!!!!
ات: اوهوم.....
تهیونگ: ات...... ( محکم بغلش کردم و گریه میکردم)..... فکر کردم واقعا تنهام گذاشتی لعنتییی.....
پرستار: اقا دکتررررر..... اقا دکتررررر
دکتر: چیشده؟!.....
پرستار: بیمار..... بیمار زنده شدن؟!....
دکتر: چیییی؟!.....
( دکتر با سرعت به سمت اتاق ات رفت دید که ات زنده شده.....)
دکتر: خانم جانگ؟!!!.....
ات: ( با صدای ضعیف)..... اقا دکتر....
دکتر: باورم نمیشه..... اخه چطور ممکنه..... این واقعا یه معجزه است....... شما واقعا زن بسیار بسیار قوی ای هستید..... اولین باره همچین اتفاقی رو میبینم که میوفته...... خوشحالم که هستید..... خوشبختانه دیگه خطری نیستش شما رفعش کردید!!!..... تا 3 روز دیگه میتونید مرخص بشید.....
ات: ممنون.....( دکتر از اتاق رفت بیرون با خوشحالی)
ات: تهیونگ...... تو نجاتم دادی..... ( ات ماجرا رو برای تهیونگ تعریف کرد.....)
تهیونگ: وای..... ات..... ( محکم بغلش کرد)..... دیگه هیچ وقت هیچ وقت منو نترسون..... فهمیدی؟؟؟!!!!.....
ات: اوهوم.... ( با لبخند).... دخترم.... کجاست؟!....
تهیونگ: تو بخش نوزاد هاست.....
ات: میخوام ببینمش....
تهیونگ: باشه عزیزم الان میارمش....
( تهیونگ از اتاق خارج شد و رفت ایزوئل اورد و داد بغل ات..... ات اشکش در اومد .....ایزوئل گریه کرد)
ات: ایزوئل من..... چرا گریه میکنی
تهیونگ: فک کنم گشنشه..... مامانش بهش شیر بده....
( ات سینه اشو در اورد و کرد تو دهن ایزوئل....)
ات: اخ..... مادر اروم تر.....
تهیونگ: بچه 5 روزه شیر مادر نخورده خب حق داره..... منم ای کاش جای اون بودم...
ات: خیلی چندشی....
تهیونگ: ( میخنده).....خب من برم به بقیه خبر بدم و ماجرا رو تعریف کنم.... فک کنم جنی بیاد بهت بچسبه( میخنده)..
ات: راستی بچه ی اونا بدنیا اومده؟
تهیونگ: اره بابا خیلی وقته..... هم بر تیدا هم بر جنی....
ات: عههه اسماشون چیه؟!
تهیونگ: فردا که رفتیم پیششون خودت میپرسی.....
ات: بگو دیگه گاو....
تهیونگ: ( زبونشو در اورد و از اتاق رفت بیرون)
پرش زمانی فردا
ادامه اش تو کامنتا....
(𝑪𝒉𝒂𝒑𝒕𝒆𝒓 2)
(𝑷𝒂𝒓𝒕 5)
تهیونگ: ( همینطور که سرشو گذاشته بود رو ات و گریه میکرد.....)
... : ( با صدای ضعیف)فکر کردی به این راحتیا ولت میکنم و میرم؟!....
تهیونگ ویو
همونطور که گریه میکردم یهو صدای ات رو شنیدم و با خودم گفتم حتما توهم زدم ولی تا به ات نگاه کردم دیدم که چشماشو نصفه باز کرده و با صدای ضعیف لبای خشکش تکون میخوره......
تهیونگ: ات..... ات..... خودتی؟!.... ات..... صدای منو میشنوی؟!!!!!
ات: اوهوم.....
تهیونگ: ات...... ( محکم بغلش کردم و گریه میکردم)..... فکر کردم واقعا تنهام گذاشتی لعنتییی.....
پرستار: اقا دکتررررر..... اقا دکتررررر
دکتر: چیشده؟!.....
پرستار: بیمار..... بیمار زنده شدن؟!....
دکتر: چیییی؟!.....
( دکتر با سرعت به سمت اتاق ات رفت دید که ات زنده شده.....)
دکتر: خانم جانگ؟!!!.....
ات: ( با صدای ضعیف)..... اقا دکتر....
دکتر: باورم نمیشه..... اخه چطور ممکنه..... این واقعا یه معجزه است....... شما واقعا زن بسیار بسیار قوی ای هستید..... اولین باره همچین اتفاقی رو میبینم که میوفته...... خوشحالم که هستید..... خوشبختانه دیگه خطری نیستش شما رفعش کردید!!!..... تا 3 روز دیگه میتونید مرخص بشید.....
ات: ممنون.....( دکتر از اتاق رفت بیرون با خوشحالی)
ات: تهیونگ...... تو نجاتم دادی..... ( ات ماجرا رو برای تهیونگ تعریف کرد.....)
تهیونگ: وای..... ات..... ( محکم بغلش کرد)..... دیگه هیچ وقت هیچ وقت منو نترسون..... فهمیدی؟؟؟!!!!.....
ات: اوهوم.... ( با لبخند).... دخترم.... کجاست؟!....
تهیونگ: تو بخش نوزاد هاست.....
ات: میخوام ببینمش....
تهیونگ: باشه عزیزم الان میارمش....
( تهیونگ از اتاق خارج شد و رفت ایزوئل اورد و داد بغل ات..... ات اشکش در اومد .....ایزوئل گریه کرد)
ات: ایزوئل من..... چرا گریه میکنی
تهیونگ: فک کنم گشنشه..... مامانش بهش شیر بده....
( ات سینه اشو در اورد و کرد تو دهن ایزوئل....)
ات: اخ..... مادر اروم تر.....
تهیونگ: بچه 5 روزه شیر مادر نخورده خب حق داره..... منم ای کاش جای اون بودم...
ات: خیلی چندشی....
تهیونگ: ( میخنده).....خب من برم به بقیه خبر بدم و ماجرا رو تعریف کنم.... فک کنم جنی بیاد بهت بچسبه( میخنده)..
ات: راستی بچه ی اونا بدنیا اومده؟
تهیونگ: اره بابا خیلی وقته..... هم بر تیدا هم بر جنی....
ات: عههه اسماشون چیه؟!
تهیونگ: فردا که رفتیم پیششون خودت میپرسی.....
ات: بگو دیگه گاو....
تهیونگ: ( زبونشو در اورد و از اتاق رفت بیرون)
پرش زمانی فردا
ادامه اش تو کامنتا....
۱۲.۵k
۱۵ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.