Gate of hope &12
هیونجین محکم دست رونا رو ول میکنه دستشو تهدید وار میاره جلو صورتش و میگه:حتا دیگه جرعت نداشته باش که دستتو بهش بلند کنی!
رونا:ولی...
با گرفتن دست یویی توسط هیونجین رونا خفه شد..
یویی تعجب کرده به هیونجین خیره شده بود که هیونجین برگشت سمت در و یویی رو هم پشتش کشوند..
رسیدن پیش ماشین که هیونجین حالش بد شد خواست بیوفته که یویی محکم از پشت گرفت و تکیش داد به ماشین
با یه دستش تعادلشو حفظ کرد که نیوفتند زمین و یه دستشو هم برد سمت چشاش و زیر لب زمزمه کرد...
یویی:تو حالت خوبه حالت خوب میشه حالتو خوب میکنم(3×)
که هیونجین چشاشو باز کرد دستشو محکم برد به دست رو چشاش گرفت و آورد پایین با دیدن فرشته اش اون فهمید که یه حسی داره یه حسی راجب به اون داره که اسمشو نمیدونه و این حس باعث میشه اون دیونه بشه!
یویی:هیونجین حالت خوبه؟
هیونجین خندید و گفت:اره تا وقتی که تو باشی...
یویی تعجب کرد ولی به امید اینکه هیونجین قصدی از این حرف نداشته باشه دهنشو بسته نگه داشت...
♤یویی
یویی با شنیدن صدا زود سرشو بلند کرده و به آسمون خیره میشه..
هیونجین ترسیده زود میپرسه:تو حالت خوبه؟
یویی محو شد و کلا غیبش زد که هیونجین زود اونور اینوره نگاه میکنه میبینه اون نیست میترسه و داد میزنه:هییی کجاییی؟
هیونجین که گیج میزد سوار ماشینش شد و رفت سمت خونه
یه ساعت
دو ساعت
سه ساعت
با هر گذشت ساعت هیونجین استرس میگرفت!شاید کلا محو شده رفته شاید دیگه اصلا قرار نیست بیاد هیونجین نشست رو مبل و به این فک کرد که شاید همه اینا خیال بود آخه خیال کی اینقد قشنگ بود!
^ساعت ۲ نیمه شد^
دینگ دنگ
باصدای در هیونجین با ذوق که شاید فرشته اش باشه از مبل بلند شده و به طرف در میره
درو که باز میکنه فرشته اش با چشای پف که معلوم بود گریه کرده میاد داخل هیونجین زود از دستش میگیره تا تعادلشو از دست نده
هیونجین:حالت خوبه چیشده بهت کجا بودی
یویی بغض میکنه و میگه:مامانم...!
هیونجین:چیشده مامانت..؟
یویی اینبار اشک میریزه و میگه:تبدیل شد به پروانه...
اینبار دیگه به خاطر گریه زیاد از حال میره که هیونجین زود اونو براید استایل بغلش میکنه!
رونا:ولی...
با گرفتن دست یویی توسط هیونجین رونا خفه شد..
یویی تعجب کرده به هیونجین خیره شده بود که هیونجین برگشت سمت در و یویی رو هم پشتش کشوند..
رسیدن پیش ماشین که هیونجین حالش بد شد خواست بیوفته که یویی محکم از پشت گرفت و تکیش داد به ماشین
با یه دستش تعادلشو حفظ کرد که نیوفتند زمین و یه دستشو هم برد سمت چشاش و زیر لب زمزمه کرد...
یویی:تو حالت خوبه حالت خوب میشه حالتو خوب میکنم(3×)
که هیونجین چشاشو باز کرد دستشو محکم برد به دست رو چشاش گرفت و آورد پایین با دیدن فرشته اش اون فهمید که یه حسی داره یه حسی راجب به اون داره که اسمشو نمیدونه و این حس باعث میشه اون دیونه بشه!
یویی:هیونجین حالت خوبه؟
هیونجین خندید و گفت:اره تا وقتی که تو باشی...
یویی تعجب کرد ولی به امید اینکه هیونجین قصدی از این حرف نداشته باشه دهنشو بسته نگه داشت...
♤یویی
یویی با شنیدن صدا زود سرشو بلند کرده و به آسمون خیره میشه..
هیونجین ترسیده زود میپرسه:تو حالت خوبه؟
یویی محو شد و کلا غیبش زد که هیونجین زود اونور اینوره نگاه میکنه میبینه اون نیست میترسه و داد میزنه:هییی کجاییی؟
هیونجین که گیج میزد سوار ماشینش شد و رفت سمت خونه
یه ساعت
دو ساعت
سه ساعت
با هر گذشت ساعت هیونجین استرس میگرفت!شاید کلا محو شده رفته شاید دیگه اصلا قرار نیست بیاد هیونجین نشست رو مبل و به این فک کرد که شاید همه اینا خیال بود آخه خیال کی اینقد قشنگ بود!
^ساعت ۲ نیمه شد^
دینگ دنگ
باصدای در هیونجین با ذوق که شاید فرشته اش باشه از مبل بلند شده و به طرف در میره
درو که باز میکنه فرشته اش با چشای پف که معلوم بود گریه کرده میاد داخل هیونجین زود از دستش میگیره تا تعادلشو از دست نده
هیونجین:حالت خوبه چیشده بهت کجا بودی
یویی بغض میکنه و میگه:مامانم...!
هیونجین:چیشده مامانت..؟
یویی اینبار اشک میریزه و میگه:تبدیل شد به پروانه...
اینبار دیگه به خاطر گریه زیاد از حال میره که هیونجین زود اونو براید استایل بغلش میکنه!
۱۲.۶k
۱۷ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.