پارت: ۱
.
امشب بخاطر بهانه گیری های آچا زودتر از همیشه مجبور شدیم شام بخوریم و بخوابیم
منم طبق معمول ضرف هارو شستم و اومدم تو اتاق تا استراحت کنم و بخوابم
تهیونگ آچا رو تو اتاق خودش خوابونده بود و بعدشم رفت تو اتاق خودش تا یذره به حساب کتابای شرکت برسه
عملا هیچ کار دیگه ایی برای انجام دادن نداشتم و حوصلم سر رفته بود
رویه تخت افتادم و تصمیم گرفتم بخوابم پتورو تا گردن بالا کشیدم ولی خوابم نمیبرد
بعد از چند دقیقه تو جا غلط خوردن چشمم به کتاب رویه کتابخونه بغل کمد افتاد
از رو تخت بلند شدم موهامو بستم کتاب و برداشتم و پاورچین پاورچین بدون اینکه آچا رو بیدارکنم به اتاق تهیونگ رفتم و آهسته تق تق کردم
از لای در آهسته گفتم:
"تهیونگ، منم"
باصدای گرفته و بمش که نشونه ی خستگی پیش از حدش بود گفت:
"بیا تو عزیزم"
ازون عزیزم آخر جملش دلم قیرو بیر رفت و پروانه های زیرشکممو بیدار کردن
درو آروم باز کردم و کتاب و پشت سرم گرفتم
ا. ت: "چیکارمیکنی.. "
تهیونگ: "دارم به... یسری کارا میرسم"
ا. ت: "سرت شلوغه؟"
تهیونگ:"برای تو؟ ... نه نیست... "
من چند ساله باهاش ازدواج کردم ولی هنوزم با اینجوری حرف زدنش
احساس میکردم که قلبم تو سینه ام منفجر میشه و هر کلمهای که میخوام بگم، در دلم محبوس میشد
دستام به آرومی توهم قفل شدن و لبخندم به یک لبخند خجولانه تبدیل شد، مثل گلهایی که در سایه پنهان شدن و از نور خورشید میترسن.
نزدیکش شدم خواستم دستمو بالا بیارم و کتابو بهش بدم که یهو دستمو کشید و باعث شد رویه پاهاش بشینم
رویه صندلی تک نفره برای اینکه نیوفتم مجبورشدم دستامو دورش حلقه کنم
تهیونگ: "چرا خجالت میکشی؟ ... من هیچوقت نمیفعمم چرا.. من شوهرتم"
"هروقت بخوام میتونم ببوسمت، بغلت کنم، بهت نگاه کنم، لمست کنم، نوازشت کنم، و قربون صدقت برم.. تویم نباید خجالت بکشی فهمیدی!"
توکه هنوز از خجالت صدات میلرزید به تکون دادن سرت اکتفا کردی
کتاب و نزدیک اورده و گفتی:
"برام کتاب میخونی؟ حوصلم سر رفتهه و خب..."
مکث کردی با دستات خطای فرضی رو شکمش میکیشیدی و ادامه ی حرفت رو زدی
"خوابمم نمیبره"
.
.
.
ادامه دارد...
لیلیلیلیلی
سلام
اینم چندپارتی جدیدموننننن
دیدم درخواستی ندادین خودم دست بکار شدم
نظرتون و حتما بگید عاشقتونممم 💋
حمایتاتون بهم قدرت نوشتن میده😭
امشب بخاطر بهانه گیری های آچا زودتر از همیشه مجبور شدیم شام بخوریم و بخوابیم
منم طبق معمول ضرف هارو شستم و اومدم تو اتاق تا استراحت کنم و بخوابم
تهیونگ آچا رو تو اتاق خودش خوابونده بود و بعدشم رفت تو اتاق خودش تا یذره به حساب کتابای شرکت برسه
عملا هیچ کار دیگه ایی برای انجام دادن نداشتم و حوصلم سر رفته بود
رویه تخت افتادم و تصمیم گرفتم بخوابم پتورو تا گردن بالا کشیدم ولی خوابم نمیبرد
بعد از چند دقیقه تو جا غلط خوردن چشمم به کتاب رویه کتابخونه بغل کمد افتاد
از رو تخت بلند شدم موهامو بستم کتاب و برداشتم و پاورچین پاورچین بدون اینکه آچا رو بیدارکنم به اتاق تهیونگ رفتم و آهسته تق تق کردم
از لای در آهسته گفتم:
"تهیونگ، منم"
باصدای گرفته و بمش که نشونه ی خستگی پیش از حدش بود گفت:
"بیا تو عزیزم"
ازون عزیزم آخر جملش دلم قیرو بیر رفت و پروانه های زیرشکممو بیدار کردن
درو آروم باز کردم و کتاب و پشت سرم گرفتم
ا. ت: "چیکارمیکنی.. "
تهیونگ: "دارم به... یسری کارا میرسم"
ا. ت: "سرت شلوغه؟"
تهیونگ:"برای تو؟ ... نه نیست... "
من چند ساله باهاش ازدواج کردم ولی هنوزم با اینجوری حرف زدنش
احساس میکردم که قلبم تو سینه ام منفجر میشه و هر کلمهای که میخوام بگم، در دلم محبوس میشد
دستام به آرومی توهم قفل شدن و لبخندم به یک لبخند خجولانه تبدیل شد، مثل گلهایی که در سایه پنهان شدن و از نور خورشید میترسن.
نزدیکش شدم خواستم دستمو بالا بیارم و کتابو بهش بدم که یهو دستمو کشید و باعث شد رویه پاهاش بشینم
رویه صندلی تک نفره برای اینکه نیوفتم مجبورشدم دستامو دورش حلقه کنم
تهیونگ: "چرا خجالت میکشی؟ ... من هیچوقت نمیفعمم چرا.. من شوهرتم"
"هروقت بخوام میتونم ببوسمت، بغلت کنم، بهت نگاه کنم، لمست کنم، نوازشت کنم، و قربون صدقت برم.. تویم نباید خجالت بکشی فهمیدی!"
توکه هنوز از خجالت صدات میلرزید به تکون دادن سرت اکتفا کردی
کتاب و نزدیک اورده و گفتی:
"برام کتاب میخونی؟ حوصلم سر رفتهه و خب..."
مکث کردی با دستات خطای فرضی رو شکمش میکیشیدی و ادامه ی حرفت رو زدی
"خوابمم نمیبره"
.
.
.
ادامه دارد...
لیلیلیلیلی
سلام
اینم چندپارتی جدیدموننننن
دیدم درخواستی ندادین خودم دست بکار شدم
نظرتون و حتما بگید عاشقتونممم 💋
حمایتاتون بهم قدرت نوشتن میده😭
۴.۳k
۰۹ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.