"فَِاَِکَِرَِ رَِوَِاَِنَِیَِ وَِلَِیَِ عَِاَِشَِقَِ" پارت ۵
صبح با دل درد شدیدی بیدار شدم با احساس اینکه تو بغل یکی ام سرمو بزور چرخوندم توی بغل تهیونگ بودم خیلی کیوت خوابیده بود لبخند بزرگی رو صورتم معلوم شد لبخندم با یک فکر از بین رفت اون واقعا رئیس مافیای.. ؟ اصلا بش نمیخوره
خواستم بلند شم که دستای تهیونگ دورم محکم تر شدزیاد تکون خوردم که تهیونگ بیدار شد گفت چته تو بیدارم کردی😐
با صدای لرزون گفتم ف..فقط...زیر..زیردلم..درد...میکنه
گفت میخوای ماساژ بدم با سر گفتم آره بهم لبخندی زد و شروع به ماساژ دادن کرد
بعد چند مین حالم بهتر شد بلندم کرد و گفتم خودم میام
گفت باشه ولی دستمو جلوی اون هرزه ها ول نکن باش گفتم چرا گفت برای اینکه...🙄 دستمو گرفت و کشید
وقتی از اتاق اومدم بیرون انگار وارد قصر شدم همه به تهیونگ تعظیم میکردن ولی یه چندتا دختر بودن که خیلی نگاهشون رو من بود من براشون زبون در اوردم😝
تهیونگ بهم نگاه کردو خندید منو توی بغلش محکم گرفت همین طور که توی بغل تهیونگ بودم یکی از اون دخترا بهم یه حرفی زد منم نامردی نکردم و به تهیونگ گفتم😂
تهیونگ نگام کردو گفت کدوم بود بهش اشاره کردم رفت سمتش و یه سیلی محکم بهش زد گفت باره آخرت باشه به این دختر بدو بیرا بگی فهمیدی
دختره با ترس گفت بل...بله...ارباب...تهیونگ...
بعد اومد سمتم گفت راضی شدی..؟
جوابی ندادم ازم پرسید گفت نیست جوابی ندادم فقط داشتم تو صورت جذابش نگاه میکردم انقدر محو صورتش بودم که از دهنم پرید تو چقدر خوشکلی🥺
یه نیشخند زد و گفت همه همینو بم میگن واقعا از زبون تو شنیدم خوشحال شدم بیب بیا حالا یچی بخوریم که خیلی کار دارم سرم رو تکون دادم رفتم سر میز کلی خوراکی روی میز بود از همشون تند تند خوردم تهیونگ زیر چشمی داشت بهم نگا میکرد و میخندید بعد گفت از خودت بگو برام
توی ذهنم کلی نقشه داشتم که فرار کنم یه نقشه پیدا کردم یه نفس عمیق کشیدم و شروع کردم به توضیح دادن درمورد خودم..........(گشادیم میشه بنویسم خودتون میدونید دیه)
داشتم میگفتم که بغضم گرفت تهیونگ گفت بسه بسه دیگه نمیخواد بگی و اومد بغلم کرد تو بغلش گم شدم همینجور که تو بغلش بودم داشتم نقشمو مرور میکردم
از بغلش اومدم بیرون و گفت من دیگه باید برم کار دارم دختر خوبی باش تا برات خوراکی بیارم(:
خودمو لوس کردمو گفتم باش منو برد داخل اتاق خواست دستمو ببنده به تاجِ تخت گفتم نه تهیونگ شی میشه دستامو نبندی میسهههه🥺(با حالت لوسانه)
یه آبروشون بالا زد و گفت من هنوزتورو یکروزه اوردم تو این عمارت چطور بهت اعتماد کنم..؟
لبامو کبوندم رو لباش که چشاش باز موند عصبی شد و صورتمو گرفت و گفت از این کارا خوشم نمیاد اگه خودم نخوام حق نداری دست بهم بزنی
از این حرفش ترسیدم آروم گفتم ببخشید گفت دستتو نمیبندم ولی درو قفل میکنم گفتم نه که گفت خفه دیگه زیادی دارم بت رو میدم بغضم گرفت و با عصبانیت نگام کرد یه پوفی کشیدو رف درو محکم بست و درو قفل کرد گفتم یسسسس
چه مافیای ابلهی😏این واقعا چطور رئیس مافیا شد
رفتم سمت یکی از کمد ها لباس های دخترونه توش بود یکی از لباس هارو انتخاب کردم شروع به پوشیدن لباس کردم آماده شدم تا ظهر منتظر موندم که برام غذا بیارن ظهر شد یکی در زد من یه چوپ که زیر تخت بود برداشتم تا اومد تو با چوپ زدم تو سرش افتاد زمین بیهوش شد من بدنشو کشیدم تو اتاق و از اتاق زدم بیرون آروم آروم از پله ها پایین اومدم پشت ستون ها قایم شدم وقت عوض شدن شیفت بادیگاردها بود رفتم منم از فرصت استفاده کردم و از در زدم بیرون یکم جلوتر رفتم که دیدم چند نفر با یه مرد خوش هیکل جذاب دارن میرن سمت عمارت پشت یکی از ستون ها قایم شدم رفتن توی عمارت
"""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""
زیاد نوشتم براتون بقیه اش برای بعد تا شنبه این رمان رو نمینویسم تا حمایت کنید 🥺💜
خواستم بلند شم که دستای تهیونگ دورم محکم تر شدزیاد تکون خوردم که تهیونگ بیدار شد گفت چته تو بیدارم کردی😐
با صدای لرزون گفتم ف..فقط...زیر..زیردلم..درد...میکنه
گفت میخوای ماساژ بدم با سر گفتم آره بهم لبخندی زد و شروع به ماساژ دادن کرد
بعد چند مین حالم بهتر شد بلندم کرد و گفتم خودم میام
گفت باشه ولی دستمو جلوی اون هرزه ها ول نکن باش گفتم چرا گفت برای اینکه...🙄 دستمو گرفت و کشید
وقتی از اتاق اومدم بیرون انگار وارد قصر شدم همه به تهیونگ تعظیم میکردن ولی یه چندتا دختر بودن که خیلی نگاهشون رو من بود من براشون زبون در اوردم😝
تهیونگ بهم نگاه کردو خندید منو توی بغلش محکم گرفت همین طور که توی بغل تهیونگ بودم یکی از اون دخترا بهم یه حرفی زد منم نامردی نکردم و به تهیونگ گفتم😂
تهیونگ نگام کردو گفت کدوم بود بهش اشاره کردم رفت سمتش و یه سیلی محکم بهش زد گفت باره آخرت باشه به این دختر بدو بیرا بگی فهمیدی
دختره با ترس گفت بل...بله...ارباب...تهیونگ...
بعد اومد سمتم گفت راضی شدی..؟
جوابی ندادم ازم پرسید گفت نیست جوابی ندادم فقط داشتم تو صورت جذابش نگاه میکردم انقدر محو صورتش بودم که از دهنم پرید تو چقدر خوشکلی🥺
یه نیشخند زد و گفت همه همینو بم میگن واقعا از زبون تو شنیدم خوشحال شدم بیب بیا حالا یچی بخوریم که خیلی کار دارم سرم رو تکون دادم رفتم سر میز کلی خوراکی روی میز بود از همشون تند تند خوردم تهیونگ زیر چشمی داشت بهم نگا میکرد و میخندید بعد گفت از خودت بگو برام
توی ذهنم کلی نقشه داشتم که فرار کنم یه نقشه پیدا کردم یه نفس عمیق کشیدم و شروع کردم به توضیح دادن درمورد خودم..........(گشادیم میشه بنویسم خودتون میدونید دیه)
داشتم میگفتم که بغضم گرفت تهیونگ گفت بسه بسه دیگه نمیخواد بگی و اومد بغلم کرد تو بغلش گم شدم همینجور که تو بغلش بودم داشتم نقشمو مرور میکردم
از بغلش اومدم بیرون و گفت من دیگه باید برم کار دارم دختر خوبی باش تا برات خوراکی بیارم(:
خودمو لوس کردمو گفتم باش منو برد داخل اتاق خواست دستمو ببنده به تاجِ تخت گفتم نه تهیونگ شی میشه دستامو نبندی میسهههه🥺(با حالت لوسانه)
یه آبروشون بالا زد و گفت من هنوزتورو یکروزه اوردم تو این عمارت چطور بهت اعتماد کنم..؟
لبامو کبوندم رو لباش که چشاش باز موند عصبی شد و صورتمو گرفت و گفت از این کارا خوشم نمیاد اگه خودم نخوام حق نداری دست بهم بزنی
از این حرفش ترسیدم آروم گفتم ببخشید گفت دستتو نمیبندم ولی درو قفل میکنم گفتم نه که گفت خفه دیگه زیادی دارم بت رو میدم بغضم گرفت و با عصبانیت نگام کرد یه پوفی کشیدو رف درو محکم بست و درو قفل کرد گفتم یسسسس
چه مافیای ابلهی😏این واقعا چطور رئیس مافیا شد
رفتم سمت یکی از کمد ها لباس های دخترونه توش بود یکی از لباس هارو انتخاب کردم شروع به پوشیدن لباس کردم آماده شدم تا ظهر منتظر موندم که برام غذا بیارن ظهر شد یکی در زد من یه چوپ که زیر تخت بود برداشتم تا اومد تو با چوپ زدم تو سرش افتاد زمین بیهوش شد من بدنشو کشیدم تو اتاق و از اتاق زدم بیرون آروم آروم از پله ها پایین اومدم پشت ستون ها قایم شدم وقت عوض شدن شیفت بادیگاردها بود رفتم منم از فرصت استفاده کردم و از در زدم بیرون یکم جلوتر رفتم که دیدم چند نفر با یه مرد خوش هیکل جذاب دارن میرن سمت عمارت پشت یکی از ستون ها قایم شدم رفتن توی عمارت
"""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""
زیاد نوشتم براتون بقیه اش برای بعد تا شنبه این رمان رو نمینویسم تا حمایت کنید 🥺💜
۳۴.۵k
۱۷ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۹۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.