احساس عاشقی🍷💋
احساس_عاشقی🍷💋
#Part1۳
یازگی:مامان
سوگی:جانم
یازگی:میگم تو راضی که الان ازدواج کنم؟
سوگی:نه...مگه میشه از دختر قشنگم دل بکنم
یازگی:پس چرا قبول کردی
سوگی:چون بابای پسره دوست باباته
نمیشد بگیم نه
حالا بیان یکم صحبت کنیم نخواستیم میگیم نه دیگه
قبوله؟
یازگی:باشه
بغض کرده بودم دلم میخواست گریه کنم
ییعت:به به عروس خانوم
چخبرا؟
یازگی:ییعت به خدا جرت میدم
تو حال دنبالش میدوییدم
ییعت:داشت دنبالم میومد که یهو وایستادم گرفتمش و غل غلکش دادم
یازگی:باشه باشه غلط کردم ولم کن(با خنده)
ییعت داشت غل غلکم میداد که زنگ خورد
فکرت:خب مهمونا اومدن
یازگی:نمیزارن یکم شاد باشیم(با تنفر)
رفتیم جلو در تا در باز شد اونور و دیدم
شکه شده بودم
یعنی اونور اومده خاستگاریم
فکرت:خوش اومدی رفیق(با خنده)
جلیل:خیلی ممنونم
یازگی:همه رفتن تو و اونور جلوم وایستاد
اونور:خیلی خوشگل شدی😉
یازگی:میخواستم از ذوق جیغ بزنم
همه نشستن و من و ملیس رفتیم قهوه درست کنیم
راستی عموم اینا هم بودن
ملیس:یازگی
خیلی خوشحالی که اونور اومده خاستگاریت؟
یازگی:از شدت ذوق میخوام پرواز کنم چی میگی تو؟
ملیس:آو پس خیلی دوسش داری
یازگی:عاشقشم
خب قهوه ها امادس بریم
رفتیم تو حال و قهوه هارو تعارف کردم و خوردن
سیمگه:خب بریم سر اصل مطلب
ما میخوایم دخترتون یازگی رو برای پسرم اونور خاستگاری کنیم
البته با اجازه شما سوگی خانوم و اقا فکرت
سوگی:والا منکه نمیدونم باید ببینیم دخترم چی میگه
و اینجور که فهمیدم اونور و یازگی همکلاسین
سیمگه:بله بله همکلاسین
فکرت:خب پس میخوایین برین یکم صحبت کنین تا بعد
اونور:پس با اجازه
بلند شدم و رفتم عقب تا یازگی اول بره
رفتیم تو اتاقش و تا رسیدم در و قفل کردم
یازگی:چیکار میکنی
اونور:هیش
و بــــ. و ســـــ یــــ دمش
چندمین بعد
یازگی:ازش جدا شدم و گفتم
اونور خیلی خیلی دوست دارم
اونور:میمیرم برات
میگم که یکمی اینجاییم یه کارایی بکنیم
یازگی:نهههههههه
واستا رژ بزنم بریم پایین دیگه عهههه
شک میکنن
اونور:خاب بابا
رفتیم پایین
سیمگه:خب عروس خانوم
خبری نیس؟
یازگی:هست
اونور:از الان به بعد ایشون خانم بنده هستن
جلیل:مبارکههههههه(بابا داد)
همه خندشون گرفته بود
سیمگه:بیا بغلم قشنگم
یازگی:بعد از کلی بغلو صحبت میخواستن برن خونشون
اونور:اقا فکرت اگه میشه امشب یازگی بیاد خونه من
سوگی:خونه شما؟
فکرت:چرا که نه
فقط مراقبش باش
اونور:حتما
یازگی:از حرف بابام و اونور تعجب کردم
رفتم اتاقم و لباسمو عوض کردم و کیفمو برداشتم و رفتم پایین سوار ماشین اونور شدم
چندمین بعد:
اونور:خب رسیدیم
پیاده شدیم و رفتیم تو
تا در و بستم از کمرش گرفتم و بوسی.دمش
ادامه دارد...🍷💋
#Part1۳
یازگی:مامان
سوگی:جانم
یازگی:میگم تو راضی که الان ازدواج کنم؟
سوگی:نه...مگه میشه از دختر قشنگم دل بکنم
یازگی:پس چرا قبول کردی
سوگی:چون بابای پسره دوست باباته
نمیشد بگیم نه
حالا بیان یکم صحبت کنیم نخواستیم میگیم نه دیگه
قبوله؟
یازگی:باشه
بغض کرده بودم دلم میخواست گریه کنم
ییعت:به به عروس خانوم
چخبرا؟
یازگی:ییعت به خدا جرت میدم
تو حال دنبالش میدوییدم
ییعت:داشت دنبالم میومد که یهو وایستادم گرفتمش و غل غلکش دادم
یازگی:باشه باشه غلط کردم ولم کن(با خنده)
ییعت داشت غل غلکم میداد که زنگ خورد
فکرت:خب مهمونا اومدن
یازگی:نمیزارن یکم شاد باشیم(با تنفر)
رفتیم جلو در تا در باز شد اونور و دیدم
شکه شده بودم
یعنی اونور اومده خاستگاریم
فکرت:خوش اومدی رفیق(با خنده)
جلیل:خیلی ممنونم
یازگی:همه رفتن تو و اونور جلوم وایستاد
اونور:خیلی خوشگل شدی😉
یازگی:میخواستم از ذوق جیغ بزنم
همه نشستن و من و ملیس رفتیم قهوه درست کنیم
راستی عموم اینا هم بودن
ملیس:یازگی
خیلی خوشحالی که اونور اومده خاستگاریت؟
یازگی:از شدت ذوق میخوام پرواز کنم چی میگی تو؟
ملیس:آو پس خیلی دوسش داری
یازگی:عاشقشم
خب قهوه ها امادس بریم
رفتیم تو حال و قهوه هارو تعارف کردم و خوردن
سیمگه:خب بریم سر اصل مطلب
ما میخوایم دخترتون یازگی رو برای پسرم اونور خاستگاری کنیم
البته با اجازه شما سوگی خانوم و اقا فکرت
سوگی:والا منکه نمیدونم باید ببینیم دخترم چی میگه
و اینجور که فهمیدم اونور و یازگی همکلاسین
سیمگه:بله بله همکلاسین
فکرت:خب پس میخوایین برین یکم صحبت کنین تا بعد
اونور:پس با اجازه
بلند شدم و رفتم عقب تا یازگی اول بره
رفتیم تو اتاقش و تا رسیدم در و قفل کردم
یازگی:چیکار میکنی
اونور:هیش
و بــــ. و ســـــ یــــ دمش
چندمین بعد
یازگی:ازش جدا شدم و گفتم
اونور خیلی خیلی دوست دارم
اونور:میمیرم برات
میگم که یکمی اینجاییم یه کارایی بکنیم
یازگی:نهههههههه
واستا رژ بزنم بریم پایین دیگه عهههه
شک میکنن
اونور:خاب بابا
رفتیم پایین
سیمگه:خب عروس خانوم
خبری نیس؟
یازگی:هست
اونور:از الان به بعد ایشون خانم بنده هستن
جلیل:مبارکههههههه(بابا داد)
همه خندشون گرفته بود
سیمگه:بیا بغلم قشنگم
یازگی:بعد از کلی بغلو صحبت میخواستن برن خونشون
اونور:اقا فکرت اگه میشه امشب یازگی بیاد خونه من
سوگی:خونه شما؟
فکرت:چرا که نه
فقط مراقبش باش
اونور:حتما
یازگی:از حرف بابام و اونور تعجب کردم
رفتم اتاقم و لباسمو عوض کردم و کیفمو برداشتم و رفتم پایین سوار ماشین اونور شدم
چندمین بعد:
اونور:خب رسیدیم
پیاده شدیم و رفتیم تو
تا در و بستم از کمرش گرفتم و بوسی.دمش
ادامه دارد...🍷💋
۷.۴k
۳۱ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.