سناریو
سناریو
افراد:دازای. چویا.لیوای
سناریو ی مشترک:
(رابطه دوست دختر دوست پسر)
چویا:از زبون چویا: از سرکار برگشته بودم موری سان خیلی سخت گیره البته هیچ کاری از دستم بر نمیاد جز انجام دادن دستوراتش در خونه رو باز کردم انتظار یه استقبال گرم رو داشتم ولی کسی نیومد دنبال ا٫ت گشتم ولی نبود از از اونجایی که خسته بودم رفتم تا یه دوش آب گرم بگیرم و بعدم بخوابم درحموم روباز کردم که چشمام گرد شد...
از زبون ا٫ت:داشتم حموم میکردم که یه باد سردی به پشت کمرم خورد برگشتم و با چویا مواجه شدم چویا هم به خودش اومد و شروع به نزدیک شدن به من کرد
راوی:چویا نزدیک و نزدیک تر میشد ا٫ت هم از ترس رفت و توی وان چویا هم آروم لباساش رو پر آورد و رفت کنارش بلندش کرد و روی پاهاش گذاشت و بوسه ای روی پیشونیه ا٫ت زد و باهم دیگه حموم کردن...
دازای:از سرکار اومده بودم البته هنوز ساعت ۱۰صبحه پس از اول میگم از زیرکار در رفتم و اومدم خونه که صدای آب توی اتاق و شنیدم -دازای توذهنش-یزره شیطونی که ایراد ندارن نه乁 ˘ o ˘ ㄏ پس لباساش رو درآورد و آروم رفت تو حموم و توی وان نشست
از زبون ا٫ت:سرمو از زیر آب آوردم بیرون با دیدن دارای تو ی وان تعجب کردم و جیغ کوچیکی کشیدم بعد دوباره به اون قیافه یی که توش من میخوام یه کاری کنم موج میزد نگاه کردم رفتم توی وان کنارش نشستم و گفتم چرا این ساعت خونه ای؟
دازای:کونیکیدا خیلی رو موخ بود منم اومدم خونه نبودی ببینی داشت عملا منو میکشد
ا٫ت:آها..
دازای:هویی اوجوساما خیلی بی معرفتی واقعاً که(TT) ....بعد هم به نشانه قهر بودن سرشو به طرف مخالف چرخوند
ا٫ت:آروم رفتم و سرشو برگرداندم سمت خودم و گفتم ناراحت شدی؟
دازای:نه پس برا عمم ناز کردم
ا٫ت:خنده ی کوچیکی کردم و روی لباش بوسه ی کوچیکی گذاشتم...میخواستم ازش کمی فاصله بگیرم که دستمو کشید و باعث شد بیوفتم تو بغلش و گفت:افتادی تو داممم اوجوساما(برای کسایی که نمیدونن معنیش میشه بانوی من)از پشت بغلم کرده بود و دستامو تو دستاش قفل کرده بود گفتم:اوی تمه ولم کن
دازای:باکی بودی؟؟الان باید ناراحت بشم یا عصبانی!؟
ا٫ت:...
@لیوای پارت بعد تو این جانشد@
افراد:دازای. چویا.لیوای
سناریو ی مشترک:
(رابطه دوست دختر دوست پسر)
چویا:از زبون چویا: از سرکار برگشته بودم موری سان خیلی سخت گیره البته هیچ کاری از دستم بر نمیاد جز انجام دادن دستوراتش در خونه رو باز کردم انتظار یه استقبال گرم رو داشتم ولی کسی نیومد دنبال ا٫ت گشتم ولی نبود از از اونجایی که خسته بودم رفتم تا یه دوش آب گرم بگیرم و بعدم بخوابم درحموم روباز کردم که چشمام گرد شد...
از زبون ا٫ت:داشتم حموم میکردم که یه باد سردی به پشت کمرم خورد برگشتم و با چویا مواجه شدم چویا هم به خودش اومد و شروع به نزدیک شدن به من کرد
راوی:چویا نزدیک و نزدیک تر میشد ا٫ت هم از ترس رفت و توی وان چویا هم آروم لباساش رو پر آورد و رفت کنارش بلندش کرد و روی پاهاش گذاشت و بوسه ای روی پیشونیه ا٫ت زد و باهم دیگه حموم کردن...
دازای:از سرکار اومده بودم البته هنوز ساعت ۱۰صبحه پس از اول میگم از زیرکار در رفتم و اومدم خونه که صدای آب توی اتاق و شنیدم -دازای توذهنش-یزره شیطونی که ایراد ندارن نه乁 ˘ o ˘ ㄏ پس لباساش رو درآورد و آروم رفت تو حموم و توی وان نشست
از زبون ا٫ت:سرمو از زیر آب آوردم بیرون با دیدن دارای تو ی وان تعجب کردم و جیغ کوچیکی کشیدم بعد دوباره به اون قیافه یی که توش من میخوام یه کاری کنم موج میزد نگاه کردم رفتم توی وان کنارش نشستم و گفتم چرا این ساعت خونه ای؟
دازای:کونیکیدا خیلی رو موخ بود منم اومدم خونه نبودی ببینی داشت عملا منو میکشد
ا٫ت:آها..
دازای:هویی اوجوساما خیلی بی معرفتی واقعاً که(TT) ....بعد هم به نشانه قهر بودن سرشو به طرف مخالف چرخوند
ا٫ت:آروم رفتم و سرشو برگرداندم سمت خودم و گفتم ناراحت شدی؟
دازای:نه پس برا عمم ناز کردم
ا٫ت:خنده ی کوچیکی کردم و روی لباش بوسه ی کوچیکی گذاشتم...میخواستم ازش کمی فاصله بگیرم که دستمو کشید و باعث شد بیوفتم تو بغلش و گفت:افتادی تو داممم اوجوساما(برای کسایی که نمیدونن معنیش میشه بانوی من)از پشت بغلم کرده بود و دستامو تو دستاش قفل کرده بود گفتم:اوی تمه ولم کن
دازای:باکی بودی؟؟الان باید ناراحت بشم یا عصبانی!؟
ا٫ت:...
@لیوای پارت بعد تو این جانشد@
۲.۵k
۰۸ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.