فیک کوک🔮
پارت بیست و هفتم
این قسمت بگو!!!
----
ویو کوک
موضوع همسر جدید فقط بخاطر تست این بود که حس ا.ت رو نسبت به خودم ببینم که آیا واقعیه یا نه اما مثل اینکه مادر این مسئله رو جدی گرفته وقتی اومد داخل عصبانیت و حس حسودی رو میشد از توی چشماش دید
ویو ا.ت
خنجر رو از طرف تیزیش توی کف دستم گرفتم و فشردمش سوزشی زیادی حس میکردم ولی الان اینا مهم نبود مهم عشقی بود که از هر حرکتم میشد فهمیدش اشک اروم اروم از چشمام جاری بود
کوک: ا.ت داری چیکار میکنی با چه جسارتی این کار رو جلوم انجام میدی(عصبی)
ا.ت: کوک من بخاطر عشق تو همه چیز کشیدم دوری از بچم ، حبس ، تحقیر ، متحم شدن بسه؟ یا بازم بگم؟ چقدر دیگه قراره عذاب بکشم؟ من هر روز پشت این در میمیرم حالا بزار یکبار برای همیشه بمیرم منو بکش بزار بدست تو بمیرم حقارت و عذاب بسه(آروم اشک از چشماش میاد)
کوک: ا.ت اونو بنداز
ا.ت: من لووابا نیستم که هر زمان که هرکار کنی هیچی نگم و راحت بشینم و فقط بزارم تقدیرم منو کنترل کنه یا خودمو بدست دیگران بسپرم
ویو کوک
از دستش خون سرازیر شدش جوریکه قطره هاش به سمت فرش چکه میکردن هر کلمه ای که میگفت دلم تکون میخورد چطور تونستم با فرشته ی زندگیم همچین کاری کنم چقدر میتونم بیرحم باشم؟؟؟
ا.ت: انتخاب کن یا من یا اون زنی که پشت اون در لعنتی وایستاده( عصبی و اشک)
دستش رو گرفتم و مچش رو فشار دادم خنجر از دستش افتاد بردمش سمت در و چسبوندمش بهش
کوک: اینکارو نکن ا.ت بدون داری چی میگی
ا.ت: من هرچی بود و گفتم اگر اون لعنتی رو انتخاب کنی امروز آخرین باریه که منو میبینی
کوک: میدونی که نمیتونی از این عمارت خارج بشی
ا.ت: پس وقتی خودم نتونم خارج بشم فردا جنازم از اینجا بیرون میره فهمیدی؟(گریه)
ویو ا.ت
بدون اختیار اشکام سرازیر میشد دیگه سوزش دستم رو حس نمیکردم با دست سالم دستگیره ی در رو کشیدم و از اون مکان خبیث خارج شدم تنه ای به دختره ی عوضی زدم و با سرعت هرچه تمام تر دور شدم رفتم به طبقه ی خودم تا لحظه ای که در آسانسور باز شد دیگه هیچی نفهمیدم و از حال رفتم
ویو کوک
وقتی ا.ت رفت بیرون حس شوکی داشتم به زمین نگاه کردم یعنی چقدر عشقش قویه؟؟ دستش به معنای واقعی پاره شده بود به سمت اون خنجر روی زمین رفتم و برش داشتم انگشتم رو به نوکش زدم انگشتم تقریبا قاچ خوردگیه خفیفی داشت ولی سوزش زیادی به همراهش بود یو وارد اتاق شد
یو: جناب جئون؟ خانم ژئو...
کوک: برو گمشو(نعره)
یو: بل بل بله حتما
یو رفت بیرون
....
تمام شب عصبی بودم خواب به چشمم نمیومد دیگه طاقت نداشتم باید چیکار کنم؟؟؟
ویو ماریا
پایان پارت بیست و هفتم
شرط نمیزارمم😘😁💛
این قسمت بگو!!!
----
ویو کوک
موضوع همسر جدید فقط بخاطر تست این بود که حس ا.ت رو نسبت به خودم ببینم که آیا واقعیه یا نه اما مثل اینکه مادر این مسئله رو جدی گرفته وقتی اومد داخل عصبانیت و حس حسودی رو میشد از توی چشماش دید
ویو ا.ت
خنجر رو از طرف تیزیش توی کف دستم گرفتم و فشردمش سوزشی زیادی حس میکردم ولی الان اینا مهم نبود مهم عشقی بود که از هر حرکتم میشد فهمیدش اشک اروم اروم از چشمام جاری بود
کوک: ا.ت داری چیکار میکنی با چه جسارتی این کار رو جلوم انجام میدی(عصبی)
ا.ت: کوک من بخاطر عشق تو همه چیز کشیدم دوری از بچم ، حبس ، تحقیر ، متحم شدن بسه؟ یا بازم بگم؟ چقدر دیگه قراره عذاب بکشم؟ من هر روز پشت این در میمیرم حالا بزار یکبار برای همیشه بمیرم منو بکش بزار بدست تو بمیرم حقارت و عذاب بسه(آروم اشک از چشماش میاد)
کوک: ا.ت اونو بنداز
ا.ت: من لووابا نیستم که هر زمان که هرکار کنی هیچی نگم و راحت بشینم و فقط بزارم تقدیرم منو کنترل کنه یا خودمو بدست دیگران بسپرم
ویو کوک
از دستش خون سرازیر شدش جوریکه قطره هاش به سمت فرش چکه میکردن هر کلمه ای که میگفت دلم تکون میخورد چطور تونستم با فرشته ی زندگیم همچین کاری کنم چقدر میتونم بیرحم باشم؟؟؟
ا.ت: انتخاب کن یا من یا اون زنی که پشت اون در لعنتی وایستاده( عصبی و اشک)
دستش رو گرفتم و مچش رو فشار دادم خنجر از دستش افتاد بردمش سمت در و چسبوندمش بهش
کوک: اینکارو نکن ا.ت بدون داری چی میگی
ا.ت: من هرچی بود و گفتم اگر اون لعنتی رو انتخاب کنی امروز آخرین باریه که منو میبینی
کوک: میدونی که نمیتونی از این عمارت خارج بشی
ا.ت: پس وقتی خودم نتونم خارج بشم فردا جنازم از اینجا بیرون میره فهمیدی؟(گریه)
ویو ا.ت
بدون اختیار اشکام سرازیر میشد دیگه سوزش دستم رو حس نمیکردم با دست سالم دستگیره ی در رو کشیدم و از اون مکان خبیث خارج شدم تنه ای به دختره ی عوضی زدم و با سرعت هرچه تمام تر دور شدم رفتم به طبقه ی خودم تا لحظه ای که در آسانسور باز شد دیگه هیچی نفهمیدم و از حال رفتم
ویو کوک
وقتی ا.ت رفت بیرون حس شوکی داشتم به زمین نگاه کردم یعنی چقدر عشقش قویه؟؟ دستش به معنای واقعی پاره شده بود به سمت اون خنجر روی زمین رفتم و برش داشتم انگشتم رو به نوکش زدم انگشتم تقریبا قاچ خوردگیه خفیفی داشت ولی سوزش زیادی به همراهش بود یو وارد اتاق شد
یو: جناب جئون؟ خانم ژئو...
کوک: برو گمشو(نعره)
یو: بل بل بله حتما
یو رفت بیرون
....
تمام شب عصبی بودم خواب به چشمم نمیومد دیگه طاقت نداشتم باید چیکار کنم؟؟؟
ویو ماریا
پایان پارت بیست و هفتم
شرط نمیزارمم😘😁💛
۲.۴k
۲۲ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.