فیک کوک
𝕸𝖞 𝖒𝖆𝖋𝖎𝖆⁴²
_: اونم تو ⁶ سالگی!
+: •••
_: حوصله خاطره تعریف کردن ندارم. تا این حرکت و انجام ندی بدنت برای مبارزه آماده نمیشه.
+: کمترش کن!
_: ⁴⁵.
+: یکم دیگه¿
ترسناک نگاهش کرد. و بعد جوابشو داد.
_: ³⁰ تا. بهونه بیاری بیشترش میکنم.
آروم شروع کرد به دراز نشئت زدن. و جئون هم براش میشمرد.
_: صاف تر بشین.
_: خیلی خب با ¹⁰ تا شنا شروع کن.
سعی کرد اونم انجام بده.
بعدش هم پرش اسکات و بِرپی.
یکم گذشت و شروع کردن به آموزش مبارزه.
² ساعتی گذشت. از سروروی دختر عرق میبارید.
_: کافیه الان خودتو میکشی.
روی صندلی نشست. انگار داداشت دیگه از حال میرفت.
_: سهشنبه دوباره همین ساعت شروع میکنیم. نظرت؟
فقط به انگشتشو به نشونه تائید بالا آورد.
جئون دستاشو توی جیبش برد و به دختر کوچولوش بیشتر نزدیک شد.
اولش بیحس به چشای بسته نگاه میکرد. ولی ناگهانی از خودبیخود شد. به تکتک جزئیات صورتش خیره بود. ولی تا کی باید توی اون حالت میموندن?
دوباره چهره سرشو حفظ کرد.
_: پاشو بریم میخوام در اینجا رو ببندم.
دخترک عاجزانه دستاشو بالا آورد و با صورت مظلوم به پسرش نگاه میکرد.
+: دستمو بگیر بلندم کن.*کیوت*
جیون چشمغرهای رفت و دستای دخترشو محکم گرفت و کشید دختر توی بغلش افتاد. بهصورت هم نگاه میکردن.
این چیزا براشون عادی بود و حس خاصی نداشتن ... شاید نداشتن!
_: نمیخوای پاشی?
+: نوچ. بغلم کن.
توی همون حالت دختر کوچولوشو بغل گرفت و با همون حالت درو بست و اونو سمت اتاقش بود.
چشای ا.ت بسته بودن. پس اونو روی تختش گداشت و پتوشو روش کشید.
به پای زخمیش خیره شد.
_: اونم تو ⁶ سالگی!
+: •••
_: حوصله خاطره تعریف کردن ندارم. تا این حرکت و انجام ندی بدنت برای مبارزه آماده نمیشه.
+: کمترش کن!
_: ⁴⁵.
+: یکم دیگه¿
ترسناک نگاهش کرد. و بعد جوابشو داد.
_: ³⁰ تا. بهونه بیاری بیشترش میکنم.
آروم شروع کرد به دراز نشئت زدن. و جئون هم براش میشمرد.
_: صاف تر بشین.
_: خیلی خب با ¹⁰ تا شنا شروع کن.
سعی کرد اونم انجام بده.
بعدش هم پرش اسکات و بِرپی.
یکم گذشت و شروع کردن به آموزش مبارزه.
² ساعتی گذشت. از سروروی دختر عرق میبارید.
_: کافیه الان خودتو میکشی.
روی صندلی نشست. انگار داداشت دیگه از حال میرفت.
_: سهشنبه دوباره همین ساعت شروع میکنیم. نظرت؟
فقط به انگشتشو به نشونه تائید بالا آورد.
جئون دستاشو توی جیبش برد و به دختر کوچولوش بیشتر نزدیک شد.
اولش بیحس به چشای بسته نگاه میکرد. ولی ناگهانی از خودبیخود شد. به تکتک جزئیات صورتش خیره بود. ولی تا کی باید توی اون حالت میموندن?
دوباره چهره سرشو حفظ کرد.
_: پاشو بریم میخوام در اینجا رو ببندم.
دخترک عاجزانه دستاشو بالا آورد و با صورت مظلوم به پسرش نگاه میکرد.
+: دستمو بگیر بلندم کن.*کیوت*
جیون چشمغرهای رفت و دستای دخترشو محکم گرفت و کشید دختر توی بغلش افتاد. بهصورت هم نگاه میکردن.
این چیزا براشون عادی بود و حس خاصی نداشتن ... شاید نداشتن!
_: نمیخوای پاشی?
+: نوچ. بغلم کن.
توی همون حالت دختر کوچولوشو بغل گرفت و با همون حالت درو بست و اونو سمت اتاقش بود.
چشای ا.ت بسته بودن. پس اونو روی تختش گداشت و پتوشو روش کشید.
به پای زخمیش خیره شد.
۲.۲k
۱۰ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.