فرشته من. part 26
یه شیرینی فروشیه خیلی کیوت پیدا کردم از ماشین پیاده شدمو رفتم شیرینیای مختلف و خریدمو رفتم خونه نامرا.
نامرا:سلام عزیزممممم خوش اومدییی
ا.ت:سلام عسلم مرسیییی اوو راستی بیا اینارو تو راه گرفتم امید وارم از طعمشون خوشت بیاد
نامرا:وایییی مرسیییییی🤩🤩
ا.ت:خواهش میکنم عزیزم حالا باید بیام کل خونتو بگردم
نامرا:باشه 😂
ا.ت:😂
سه ساعت بعد
منو نامرا داشتیم باهم حرف میزدیم که کوک زنگ زد به گوشیم.
مکالمه ا.ت و کوک
ا.ت:الو سلام
کوک:الو سلام ا.ت دارم میام دنبالت اماده باش
ا.ت:چی چیزی شده
کوک:نه بابام شب دعوتمون کرد بریم خونشون
ا.ت:چی مگه چن نفرن؟
کوک:بابامو زن بابام
ا.ت:چی بابات زن داره؟
کوک:اره دیگه ۳ سال بعد فوت مامانم بابام ازدواج کرد که تنها نباشه
ا.ت:اهااا خب من امادم تو کجایی؟
کوک:دم درم(بچه ها ا.ت وقتی داشت میرف خونه نامرا برای کوک لوکشن فرستاد که اگه کاری باهاش داشت بیاد اونجا)
ا.ت:اها خب باشه من اومدم
پایان مکالمه.
فلشبک به خونه پدر کوک
هممون دور هم نشسته بودیم که منو کوک متوجه نگاه سنگینی رو خودمون شدیم.
سرمونو بالا بردیم دیدیم پدر کوک و زنش دارن یه جوری نگامون میکنن.
کوک:عاممم پدر چرا اینجوری نگامون میکنین
پ.ک:چیزی نیس پسرم(نگاه منحرف)
ا.ت:عااا....نه پدر جان ما دیشب فقط فیلم دیدیمو خوابیدیم
پ.ک:ارهههه میدونننمممم(نگاه منحرف)
کوک:پدر جان ا.ت راس میگه ما فقط داشتیم فیلم میدیدیم داستان اصلی امشبع
ا.ت:یاااااااااااااااااااااا
کوک:عه چته خب همه این کارو میکنن
پ.ک:دخترم لازم نیس انقد خجالت بکشی اصا ولش کنین بیاید غذامونو بخوریم
یه ساعت بعد
مهمونی خونه پدر کوک تموم شد
رفتیم تو ماشینو راه افتادیم سمت خونه
هردوتامون خیلی خیلی خسته بودیمو فقط میخواستیم بریم خونه
کوک:😈😈😈
ا.ت:چته انقد بد نگام میکنی میدونی چیه هنو کاری نکرده داری میترسونیمممم
کوک:نگران نباش بیبی 😈😈
ا.ت:😰
رسیدیم خونه
رفتیم یه دوش گرفتیمو کارای لازمو انجام دادیمو داشتیم شیر موز میخوردیم که یهو...
نامرا:سلام عزیزممممم خوش اومدییی
ا.ت:سلام عسلم مرسیییی اوو راستی بیا اینارو تو راه گرفتم امید وارم از طعمشون خوشت بیاد
نامرا:وایییی مرسیییییی🤩🤩
ا.ت:خواهش میکنم عزیزم حالا باید بیام کل خونتو بگردم
نامرا:باشه 😂
ا.ت:😂
سه ساعت بعد
منو نامرا داشتیم باهم حرف میزدیم که کوک زنگ زد به گوشیم.
مکالمه ا.ت و کوک
ا.ت:الو سلام
کوک:الو سلام ا.ت دارم میام دنبالت اماده باش
ا.ت:چی چیزی شده
کوک:نه بابام شب دعوتمون کرد بریم خونشون
ا.ت:چی مگه چن نفرن؟
کوک:بابامو زن بابام
ا.ت:چی بابات زن داره؟
کوک:اره دیگه ۳ سال بعد فوت مامانم بابام ازدواج کرد که تنها نباشه
ا.ت:اهااا خب من امادم تو کجایی؟
کوک:دم درم(بچه ها ا.ت وقتی داشت میرف خونه نامرا برای کوک لوکشن فرستاد که اگه کاری باهاش داشت بیاد اونجا)
ا.ت:اها خب باشه من اومدم
پایان مکالمه.
فلشبک به خونه پدر کوک
هممون دور هم نشسته بودیم که منو کوک متوجه نگاه سنگینی رو خودمون شدیم.
سرمونو بالا بردیم دیدیم پدر کوک و زنش دارن یه جوری نگامون میکنن.
کوک:عاممم پدر چرا اینجوری نگامون میکنین
پ.ک:چیزی نیس پسرم(نگاه منحرف)
ا.ت:عااا....نه پدر جان ما دیشب فقط فیلم دیدیمو خوابیدیم
پ.ک:ارهههه میدونننمممم(نگاه منحرف)
کوک:پدر جان ا.ت راس میگه ما فقط داشتیم فیلم میدیدیم داستان اصلی امشبع
ا.ت:یاااااااااااااااااااااا
کوک:عه چته خب همه این کارو میکنن
پ.ک:دخترم لازم نیس انقد خجالت بکشی اصا ولش کنین بیاید غذامونو بخوریم
یه ساعت بعد
مهمونی خونه پدر کوک تموم شد
رفتیم تو ماشینو راه افتادیم سمت خونه
هردوتامون خیلی خیلی خسته بودیمو فقط میخواستیم بریم خونه
کوک:😈😈😈
ا.ت:چته انقد بد نگام میکنی میدونی چیه هنو کاری نکرده داری میترسونیمممم
کوک:نگران نباش بیبی 😈😈
ا.ت:😰
رسیدیم خونه
رفتیم یه دوش گرفتیمو کارای لازمو انجام دادیمو داشتیم شیر موز میخوردیم که یهو...
۹.۶k
۱۰ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.