جسدهای بیحصار اندیشه
#جسدهای_بیحصار_اندیشه
#قسمت_بیست_و_هفتم
از نیم ساعت قبل که بهار زنگ زده بود و به حماقتش، برا خالی گذاشتنه خونه به نفع رقیب، خندیده بود... اینجا واستاده بود اما مردونه می ترسید بره خونه!!!... باز هم در عین استیصال به شیوا زنگ زده بود تا شاید صدای منتظرش، بست بزنه به ایمان شکسته ی سهیل: " مطمئن بودم...می دونستم... تا من نرم خوابش نمی بره!!!..."
ماشین رو بیرون پارک کرد، حس و حالش از خستگی گذشته بود... آوار شده بود رو سر خودش... رو بروی آسانسور ایستاد... رو طبقه سوم استپ کرده بود...
حوصله اش نیومد... خودش و بالا کشید از پله ها... صدای آسانسور رو که شنید، تازه به ذهنش خطور کرد: " طبقه سوم؟؟!!! خونه ی من؟؟؟!!" ... کی بود که آسانسور رو زده بود این وقت شب؟؟؟!!! ...
با همه قدرتش برگشت پایین... هر کس بود، فقط بوی سیگارش تو آسانسور مونده بود... صدای ماشین کشوندش تو کوچه... تو تاریکی ماشین قابل تشخیص نبود...دنبالش دوید... اما...چه فایده!!!
حالت تهوع داشت... چشماش سیاهی می رفت... همونجا نشست... نفهمید چقدر گذشت که شیوا صداش کرد:
- " سهیل؟!! چرا اینجا نشستی؟! نیم ساعته منتظرم بیای بالا ؟ جا قحطه؟! وسط کوچه؟! پاشو بریم تو... " ... سهیل همه ی توانش و جمع کرد و پرسید:
- " کی بود؟!" ...
- " کی، کی بود؟! " ...
- " کی پیشت بود؟! " ...
- " پرستو " ...
- " چرا نموند من بیام؟!" ...
- " خیلی هم از تو خوشش میاد؟! با کلی التماس نگهش داشته بودم؟! میدونی که از در بیای از پنجره فرار می کنه! شنید صدای پات میاد، رفت." ...
سهیل خواست که باور کنه تا قلبش آروم شه، بلند شد، تمام قد در برابر شیوا ایستاد، چقدر شکسته به نظر می رسید این زن؛ خودش و در برابر این همه تهمت و بدبینی، به فرشته ای که هیچ وقت قدرش و ندونسته بود، سرزنش کرد.
شیوا رو محکم به آغوش کشید و لباش و بوسید و بویید ...با خودش گفت:
" لعنت به این بوی مشروب و سیگار.. باید پای این پرستو رو بــِبـُرَم از زندگیم..."
شیوا رو بغل کرد و به طرف خونه رفت...
خواست مدت بیشتری رو از گرمای شیوا آروم بگیره، از پله ها بالا رفتند و شیوا رو توی آپارتمان، از بغلش پایین گذاشت.
هوای خونه سنگین بود، دود سیگار و تندی مشروب، بوی ادکلنی رو که تو هوا پراکنده بود رو پوشش می داد، سهیل خم شد و جاسیگاری رو از روی زمین برداشت، شیوا هم به اتاق خواب رفت، بطری مشروب رو کنار تخت گذاشته بود. نخواسته بود که دیگه پنهونش کنه، لباساش و در آورد و لبه تخت نشست، نیمی از جام رو پرکرد، روبروی صورتش گرفت، از تراش های منشوری اون، تصویر چند بار تکرار شده ی سهیل و تماشا کرد که داشت پرده ها رو کنار می زد تا هوای خونه عوض شه؛ یه نفس سرکشید...
دوباره جام و پر کرد، سهیل و دید که میاد طرف اتاق...جام و به طرفش تعارف کرد:
" به سلامتیه مردی که زنش و تنها نمی زاره! " و نوشید....
سهیل لبخندی زد و پیراهنش و آویز کرد:
" زیاده روی کردی... بس نیست؟"
شیوا بقیه مشروب رو با بطری سر کشید و فرستادش تو دستای سهیل؛ سهیل بطری رو گرفت و گفت:
" قبلا یه حرمتایی بود! " ... شیوا شونه ای بالا انداخت و جواب داد:
" خب! ... قرار نبود بیای؟!" .... خودش و رو تخت رها کرد؛ سهیل لبخندی زد و پرسید:
"دیگه چه خبره تو این خونه وقتایی که قراره من نباشم؟؟!! " و شیوا دراز کشید و جوابی نداد.
سهیل نشست رو تخت و پیراهن شیوا رو مرتب کرد... آروم چرخوندش طرف دیگه ی تخت و خودش درازکشید.... به پهلو چرخید و روی آرنجش بلند شد... .صدای نفس های شیوا سنگین بود ... ازش پرسید:
"می بخشی منو؟"
"نه" ... سهیل می خواست همین امشب این ماجرا تموم شه:
"یه نگاه به خودت بکن! حق بده به من... تو خیلی فرق کردی..."
شیوا پشتش و کرد و ملافه رو روی سرش کشید..
" شیوا!!! " ...
جواب نداد... سهیل هم خودش و زیر ملافه کشید، دستش و حلقه کرد دور اون و طرف خودش آورد..
گردنش بوسید و آروم و مهربون گفت: " ببین هیچ وقت دعوات نکردم بابت سیگار کشیدنا و این مشروبای که میخوری، ببخش من و ..باشه!"
" نه" ...
" گازت میگرماااا.."...
" نمی خوام"...
" پس دلت می خواد!!!"...
لاله ی گوشش رو نرم گاز گرفت و چرخوند طرف خودش:
" چی بگم؟! چکار کنم که از دلت در آد؟!" ... شیوا چه جوابی داشت؟! :
" هیچی...تقصیر تو نبود..."
" مرررسی عزیزم.. یادت باشه بخشیدیا...فردا نگی مست بودم.... یادم نیست..."
شیوا مست بود و گرم مهربونی های غیر منتظره ی سهیل، پرسید:
" سهیل... تا حالا عاشق شدی؟!!!"
" بله..." ...باهمون اطمینانی که سهیل جواب داده بود، شیوا هم پرسید:
" چند بار؟!"
" اگه اسمش عشقه که به مرتبه نمیرسه! یه بار ..برای همیشه..."
ادامه دارد...
#امیرمعصومی/آمونی
#قسمت_بیست_و_هفتم
از نیم ساعت قبل که بهار زنگ زده بود و به حماقتش، برا خالی گذاشتنه خونه به نفع رقیب، خندیده بود... اینجا واستاده بود اما مردونه می ترسید بره خونه!!!... باز هم در عین استیصال به شیوا زنگ زده بود تا شاید صدای منتظرش، بست بزنه به ایمان شکسته ی سهیل: " مطمئن بودم...می دونستم... تا من نرم خوابش نمی بره!!!..."
ماشین رو بیرون پارک کرد، حس و حالش از خستگی گذشته بود... آوار شده بود رو سر خودش... رو بروی آسانسور ایستاد... رو طبقه سوم استپ کرده بود...
حوصله اش نیومد... خودش و بالا کشید از پله ها... صدای آسانسور رو که شنید، تازه به ذهنش خطور کرد: " طبقه سوم؟؟!!! خونه ی من؟؟؟!!" ... کی بود که آسانسور رو زده بود این وقت شب؟؟؟!!! ...
با همه قدرتش برگشت پایین... هر کس بود، فقط بوی سیگارش تو آسانسور مونده بود... صدای ماشین کشوندش تو کوچه... تو تاریکی ماشین قابل تشخیص نبود...دنبالش دوید... اما...چه فایده!!!
حالت تهوع داشت... چشماش سیاهی می رفت... همونجا نشست... نفهمید چقدر گذشت که شیوا صداش کرد:
- " سهیل؟!! چرا اینجا نشستی؟! نیم ساعته منتظرم بیای بالا ؟ جا قحطه؟! وسط کوچه؟! پاشو بریم تو... " ... سهیل همه ی توانش و جمع کرد و پرسید:
- " کی بود؟!" ...
- " کی، کی بود؟! " ...
- " کی پیشت بود؟! " ...
- " پرستو " ...
- " چرا نموند من بیام؟!" ...
- " خیلی هم از تو خوشش میاد؟! با کلی التماس نگهش داشته بودم؟! میدونی که از در بیای از پنجره فرار می کنه! شنید صدای پات میاد، رفت." ...
سهیل خواست که باور کنه تا قلبش آروم شه، بلند شد، تمام قد در برابر شیوا ایستاد، چقدر شکسته به نظر می رسید این زن؛ خودش و در برابر این همه تهمت و بدبینی، به فرشته ای که هیچ وقت قدرش و ندونسته بود، سرزنش کرد.
شیوا رو محکم به آغوش کشید و لباش و بوسید و بویید ...با خودش گفت:
" لعنت به این بوی مشروب و سیگار.. باید پای این پرستو رو بــِبـُرَم از زندگیم..."
شیوا رو بغل کرد و به طرف خونه رفت...
خواست مدت بیشتری رو از گرمای شیوا آروم بگیره، از پله ها بالا رفتند و شیوا رو توی آپارتمان، از بغلش پایین گذاشت.
هوای خونه سنگین بود، دود سیگار و تندی مشروب، بوی ادکلنی رو که تو هوا پراکنده بود رو پوشش می داد، سهیل خم شد و جاسیگاری رو از روی زمین برداشت، شیوا هم به اتاق خواب رفت، بطری مشروب رو کنار تخت گذاشته بود. نخواسته بود که دیگه پنهونش کنه، لباساش و در آورد و لبه تخت نشست، نیمی از جام رو پرکرد، روبروی صورتش گرفت، از تراش های منشوری اون، تصویر چند بار تکرار شده ی سهیل و تماشا کرد که داشت پرده ها رو کنار می زد تا هوای خونه عوض شه؛ یه نفس سرکشید...
دوباره جام و پر کرد، سهیل و دید که میاد طرف اتاق...جام و به طرفش تعارف کرد:
" به سلامتیه مردی که زنش و تنها نمی زاره! " و نوشید....
سهیل لبخندی زد و پیراهنش و آویز کرد:
" زیاده روی کردی... بس نیست؟"
شیوا بقیه مشروب رو با بطری سر کشید و فرستادش تو دستای سهیل؛ سهیل بطری رو گرفت و گفت:
" قبلا یه حرمتایی بود! " ... شیوا شونه ای بالا انداخت و جواب داد:
" خب! ... قرار نبود بیای؟!" .... خودش و رو تخت رها کرد؛ سهیل لبخندی زد و پرسید:
"دیگه چه خبره تو این خونه وقتایی که قراره من نباشم؟؟!! " و شیوا دراز کشید و جوابی نداد.
سهیل نشست رو تخت و پیراهن شیوا رو مرتب کرد... آروم چرخوندش طرف دیگه ی تخت و خودش درازکشید.... به پهلو چرخید و روی آرنجش بلند شد... .صدای نفس های شیوا سنگین بود ... ازش پرسید:
"می بخشی منو؟"
"نه" ... سهیل می خواست همین امشب این ماجرا تموم شه:
"یه نگاه به خودت بکن! حق بده به من... تو خیلی فرق کردی..."
شیوا پشتش و کرد و ملافه رو روی سرش کشید..
" شیوا!!! " ...
جواب نداد... سهیل هم خودش و زیر ملافه کشید، دستش و حلقه کرد دور اون و طرف خودش آورد..
گردنش بوسید و آروم و مهربون گفت: " ببین هیچ وقت دعوات نکردم بابت سیگار کشیدنا و این مشروبای که میخوری، ببخش من و ..باشه!"
" نه" ...
" گازت میگرماااا.."...
" نمی خوام"...
" پس دلت می خواد!!!"...
لاله ی گوشش رو نرم گاز گرفت و چرخوند طرف خودش:
" چی بگم؟! چکار کنم که از دلت در آد؟!" ... شیوا چه جوابی داشت؟! :
" هیچی...تقصیر تو نبود..."
" مرررسی عزیزم.. یادت باشه بخشیدیا...فردا نگی مست بودم.... یادم نیست..."
شیوا مست بود و گرم مهربونی های غیر منتظره ی سهیل، پرسید:
" سهیل... تا حالا عاشق شدی؟!!!"
" بله..." ...باهمون اطمینانی که سهیل جواب داده بود، شیوا هم پرسید:
" چند بار؟!"
" اگه اسمش عشقه که به مرتبه نمیرسه! یه بار ..برای همیشه..."
ادامه دارد...
#امیرمعصومی/آمونی
۸.۷k
۲۴ اسفند ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.