به خاطر خودمون : پارت سوم= پارت آخر
3
در زدم آنادیل در رو باز نمی کرد برای همین با کلیدی که داشتم در رو باز کردم و رفت تو آنادیل تب کرده بود و خیلی داغ بود زنگ زدم اورژانس اومدن و گفتم همش اوارض ترک اون کوفتیه و بهش یه تب بر تزریق کردن و رفتن آنادیل هم یه نیم ساعت بعد بیدار شد گفت: سوفی چرا اون لعنتی نمی ندازی دور ؟ . گفتم : فقط یکم مونده تا خوب بشی بعد می ندازمش دور . گفت: به خاطر چی ؟. گفتم : به خاطر خودمون. دراز کشید بعد گفتم : راستی با بئاتریکس حرف زدم قرار شد با هم بریمیه نمایشگاهش یادت کی بهمون پیشنهاد داد این همه وقت می تونستیم بریم ولی نرفتیم ولی ظهر می ریم باشه ؟ . گفت : اوووو این حرف از تو بعید بود ولی اگر می خوای باشه . راست می گفت این مهربونیا و خونسردی و این حجم از توجه توی من نبود شاید به خاطر کابوسی بود که دیدم نمی دونم ولی اینم مثل امروز غم انگیز بود شب وقتی از نمایشگاه برگشتیم گفتم: بیا بریم اون بالا. و به بالا ی برج دید بانی اشاره کردم بئاتریکس گفت : چرا ؟؟ . گفتم : به نظرم از اونجا آسمون قشنگ تره . آنادیل قبول کرد ولی بئا گفت که ارتفاعش زیاده ترجیح می ده از پایین ما رو تماشا کنه من و آنادیل رفتیم بالا تا این که من مانیوک رو دیدم و تعجب کردم که این جا چه کار می کنه می خواست بپره پایین اومدم بگیرمش که پرید پایین و منم تعادلم رو از دست دادم و پرت شدم پایین ولی به جاش پرواز کردم جان رو دیدم که به دیوار تکیه داده و بئا رو دیدم که افتاده روی زمین و داره منو نگاه می کنه ولی من اونجا نبودم من با مانیوک توی اسمون بودم و یه سوفی که غرقه توی خون روی زمین، آنادیل از بالای برج اومد پایین و انگار نمی تونست روی پاش وایسته و اونم مثل بئا افتاد روی خاک رفتم روی زمین و مانیوک رو گزاشتم زمین اون رفت سمت منی که غرقم به خون ولی من رفتم سمته جان و دیدم داره من و نگاه می کنه منی که روی زمینم و تکون نمی خورم یه قطره اشک از روی گونش افتاد و همه چیز تموم شد
در زدم آنادیل در رو باز نمی کرد برای همین با کلیدی که داشتم در رو باز کردم و رفت تو آنادیل تب کرده بود و خیلی داغ بود زنگ زدم اورژانس اومدن و گفتم همش اوارض ترک اون کوفتیه و بهش یه تب بر تزریق کردن و رفتن آنادیل هم یه نیم ساعت بعد بیدار شد گفت: سوفی چرا اون لعنتی نمی ندازی دور ؟ . گفتم : فقط یکم مونده تا خوب بشی بعد می ندازمش دور . گفت: به خاطر چی ؟. گفتم : به خاطر خودمون. دراز کشید بعد گفتم : راستی با بئاتریکس حرف زدم قرار شد با هم بریمیه نمایشگاهش یادت کی بهمون پیشنهاد داد این همه وقت می تونستیم بریم ولی نرفتیم ولی ظهر می ریم باشه ؟ . گفت : اوووو این حرف از تو بعید بود ولی اگر می خوای باشه . راست می گفت این مهربونیا و خونسردی و این حجم از توجه توی من نبود شاید به خاطر کابوسی بود که دیدم نمی دونم ولی اینم مثل امروز غم انگیز بود شب وقتی از نمایشگاه برگشتیم گفتم: بیا بریم اون بالا. و به بالا ی برج دید بانی اشاره کردم بئاتریکس گفت : چرا ؟؟ . گفتم : به نظرم از اونجا آسمون قشنگ تره . آنادیل قبول کرد ولی بئا گفت که ارتفاعش زیاده ترجیح می ده از پایین ما رو تماشا کنه من و آنادیل رفتیم بالا تا این که من مانیوک رو دیدم و تعجب کردم که این جا چه کار می کنه می خواست بپره پایین اومدم بگیرمش که پرید پایین و منم تعادلم رو از دست دادم و پرت شدم پایین ولی به جاش پرواز کردم جان رو دیدم که به دیوار تکیه داده و بئا رو دیدم که افتاده روی زمین و داره منو نگاه می کنه ولی من اونجا نبودم من با مانیوک توی اسمون بودم و یه سوفی که غرقه توی خون روی زمین، آنادیل از بالای برج اومد پایین و انگار نمی تونست روی پاش وایسته و اونم مثل بئا افتاد روی خاک رفتم روی زمین و مانیوک رو گزاشتم زمین اون رفت سمت منی که غرقم به خون ولی من رفتم سمته جان و دیدم داره من و نگاه می کنه منی که روی زمینم و تکون نمی خورم یه قطره اشک از روی گونش افتاد و همه چیز تموم شد
۴.۳k
۱۶ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.