پارت۹۷
به سمت گوشه ای از ازمایشگاه دویید و یکی از سرامیکارو برداشت.اسلحه ای رو بیرون کشید.اسلحه ای که حتی من از وجودش خبر نداشتم!
صدای شلیک به در باعث شد هردو به در نگاه کنیم.
ایمان داد زد
_مینو باید بری...
به سمت دستگاه رفتیم.گفت
_این اتفاق قبلا افتاده مینو...نمیتونی چیزیو عوض کنی...باید بری...
_ولی من...
_خودت میدونی باید چیکار کنی...
میدونستم...در با صدای بدی باز شد.ایمان کمکم کرد وارد دستگاه بشم.
اسلحشو بالا گرفت و بی هدف شلیک کرد.چهار نفر بودن...مهران شکسته و عصبانی به نظر میرسید و بی وقفه شلیک میکرد.یه نفرشون تیر خورد و روی زمین افتاد.همه ی این اتفاقا در عرض چند ثانیه افتاد.
هنوز مشغول تنظیم دستگاه بودم که صدای ناله ی پر از درد ایمانو شنیدم.
هنوز اسم ایمانو کامل به زبون نیاورده بودم که درد وحشتناکیو تو پهلوم حس کردم.دستمو روی پهلوم گذاشتم و با دست دیگم محکم روی دکمه ی قرمز کوبیدم.در بسته شد و من تند تند کمربندمو بستم.کم کم صدا ها محو و محو تر شد و فقط چند ثانیه طول کشید تا دستگاه از لرزش افتاد.دستام پر از خون شده بود و لباس عروسم تا پایین قرمز شده بود.حتی نفس کشیدن برام سخت شده بود ولی باید میرفتم...
تصویر ایمان که جلوی من روی زمین افتاد و چشماشو بست توی سرم حک شده بود و راحتم نمیذاشت.
اما جون گریه کردنو هم نداشتم...
از دستگاه بیرون اومدم.میدونستم امروز به خاطر اختراع این دستگاه لعنتی کسی توی ازمایشگاه نیست و کار تعطیله...
صدای شلیک به در باعث شد هردو به در نگاه کنیم.
ایمان داد زد
_مینو باید بری...
به سمت دستگاه رفتیم.گفت
_این اتفاق قبلا افتاده مینو...نمیتونی چیزیو عوض کنی...باید بری...
_ولی من...
_خودت میدونی باید چیکار کنی...
میدونستم...در با صدای بدی باز شد.ایمان کمکم کرد وارد دستگاه بشم.
اسلحشو بالا گرفت و بی هدف شلیک کرد.چهار نفر بودن...مهران شکسته و عصبانی به نظر میرسید و بی وقفه شلیک میکرد.یه نفرشون تیر خورد و روی زمین افتاد.همه ی این اتفاقا در عرض چند ثانیه افتاد.
هنوز مشغول تنظیم دستگاه بودم که صدای ناله ی پر از درد ایمانو شنیدم.
هنوز اسم ایمانو کامل به زبون نیاورده بودم که درد وحشتناکیو تو پهلوم حس کردم.دستمو روی پهلوم گذاشتم و با دست دیگم محکم روی دکمه ی قرمز کوبیدم.در بسته شد و من تند تند کمربندمو بستم.کم کم صدا ها محو و محو تر شد و فقط چند ثانیه طول کشید تا دستگاه از لرزش افتاد.دستام پر از خون شده بود و لباس عروسم تا پایین قرمز شده بود.حتی نفس کشیدن برام سخت شده بود ولی باید میرفتم...
تصویر ایمان که جلوی من روی زمین افتاد و چشماشو بست توی سرم حک شده بود و راحتم نمیذاشت.
اما جون گریه کردنو هم نداشتم...
از دستگاه بیرون اومدم.میدونستم امروز به خاطر اختراع این دستگاه لعنتی کسی توی ازمایشگاه نیست و کار تعطیله...
۳.۷k
۱۴ مهر ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.