𝐲𝐨𝐮 𝐬𝐚𝐯𝐞𝐝 𝐦𝐞²⁴
𝐲𝐨𝐮 𝐬𝐚𝐯𝐞𝐝 𝐦𝐞²⁴
ویو جیمین
سرشو درون سی.نم فرو برد و به شدت گریه کرد...میدونم ترسیدی کوچولو...منم...منم شاید ترسیده باشم شاید برای از دست دادن معشوق باشه...هه این منم؟............ من سرد که با اومدن یه خورشید کوچولو تو زندگیم...من ساکت با اومدن یه گنجشک کوچولو تو زندگیم...اون شره قبول دارم...
قسم به آن حسی که
از لحظه دیدارت مرا تبدار کرده
زندگی را با تو
دوست می دارم، می داشتم...میدارم و خواهم داشت...تا ابد...برای همیشه...
بعد چند مین گریه تو بعلم خوابش برد...خیلی سبک بود...مثل پر کاه...سرمو کج کردم و به پ.اهای قشنگش خیره شدم...و بعد به انگشتای سفید و کوچیکش...چقد کیوت...دستی به گردنش کشیدم...ب.دنش لرزید... معلومه تو خواب مور مورش شده...پوزخندی زدم و به راحم ادامه دادم...تقریبا داشتیم میرسیدیم...هوا تاریک بود...نفس گرمش رو که از یَقه ی لباسم که باز باز بود حس میکردم...لعنتی...فکرم یهو به ل.باش افتاد!... اون مزه ی شیرین...گرم...خوش بو...
به خونه رسیدم در قفل شده رو باز کرده و رفتم داخل از آسانسور و سپس باز کردن در طبقه واحد خودم...به سمت اتاق رفتم... گذاشتمش رو تختم...اتاقم طبق معمول وایب طوسی میداد... با گذاشتنش رو تخت...به سمت پاهاش رفتم تا کفشاشو درارم...جوری رفتم که انگار داشتم قلقلکش میدادم...ب.دنش دوباره لرزید...مورمورش شد... لبخندم ملیح تر شد...کفشاشو آروم دراوردم...انگار کلاً قت.ل یادم رفته بود... آخه کی فکرشو میکرد...من اونو ک.شتم!! به خاطر اون؟؟یعنی عشقم انقد بزرگه؟؟ یعنی...این عشق واگیر دار خواهد شد؟؟
_______ببخشید کم فعالیت داشتم براتون از سفر برگشتنی کلی مینویسم🌙
ویو جیمین
سرشو درون سی.نم فرو برد و به شدت گریه کرد...میدونم ترسیدی کوچولو...منم...منم شاید ترسیده باشم شاید برای از دست دادن معشوق باشه...هه این منم؟............ من سرد که با اومدن یه خورشید کوچولو تو زندگیم...من ساکت با اومدن یه گنجشک کوچولو تو زندگیم...اون شره قبول دارم...
قسم به آن حسی که
از لحظه دیدارت مرا تبدار کرده
زندگی را با تو
دوست می دارم، می داشتم...میدارم و خواهم داشت...تا ابد...برای همیشه...
بعد چند مین گریه تو بعلم خوابش برد...خیلی سبک بود...مثل پر کاه...سرمو کج کردم و به پ.اهای قشنگش خیره شدم...و بعد به انگشتای سفید و کوچیکش...چقد کیوت...دستی به گردنش کشیدم...ب.دنش لرزید... معلومه تو خواب مور مورش شده...پوزخندی زدم و به راحم ادامه دادم...تقریبا داشتیم میرسیدیم...هوا تاریک بود...نفس گرمش رو که از یَقه ی لباسم که باز باز بود حس میکردم...لعنتی...فکرم یهو به ل.باش افتاد!... اون مزه ی شیرین...گرم...خوش بو...
به خونه رسیدم در قفل شده رو باز کرده و رفتم داخل از آسانسور و سپس باز کردن در طبقه واحد خودم...به سمت اتاق رفتم... گذاشتمش رو تختم...اتاقم طبق معمول وایب طوسی میداد... با گذاشتنش رو تخت...به سمت پاهاش رفتم تا کفشاشو درارم...جوری رفتم که انگار داشتم قلقلکش میدادم...ب.دنش دوباره لرزید...مورمورش شد... لبخندم ملیح تر شد...کفشاشو آروم دراوردم...انگار کلاً قت.ل یادم رفته بود... آخه کی فکرشو میکرد...من اونو ک.شتم!! به خاطر اون؟؟یعنی عشقم انقد بزرگه؟؟ یعنی...این عشق واگیر دار خواهد شد؟؟
_______ببخشید کم فعالیت داشتم براتون از سفر برگشتنی کلی مینویسم🌙
۸.۱k
۲۴ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.