سناریو
سلام.
امیدوارم خوشتون بیاد.🙃🙂
کارکتر:چویا
شما:هیما
رابطه:دوست دخترشی
موضوع:اعتراف
رابطه:اونا سرتون کراش دارن.(شما هم همینطور ولی هنوز نتونستین اعتراف کنین)
نکته:این داستان در واقع ادامهی پارت(آشنایی)چویاست،پس لطفا اون پارت رو هم بخونید.
باتشکر❤️
🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈
از زبان چویا:
داشتم پرونده هارو نگاه میکردم که به پروندهی هیما رسیدم.
همممم...پس فردا تولدشه.
(خب وایسید یه توضیحی اینجا بدم:اهم..اهم...بعد از اینکه رئیس هیما رو راضی کردن تا ولش کنه و اونو عضو مافیا کردن چون چویا،هیما رو معرفی کرده بود،شد زیر دست چویا)
از زبان نویسنده:
تق..تق..تق(صدای در زدن)
چویا:بیا تو.
کویو اومد تو و چویا رو نگاه کرد.
کویو:چرا اینجا نشستی؟
چویا:پس کجا بشینم؟
کویو:مگه فردا تولد هیما نیست؟
چویا:اره هست..وایسا..تو از کجا میدونی؟
کویو ریز خندید.
کویو:پاشو برو براش کادو بگیر.
چویا یکم سرخ شد:چ..چ..چرا؟
کویو:مگه دوسش نداری؟
چویا که گوجه شده بود یکم صداشو برد بالا:نخیرم
کویو:پاشو..پاشو لوس بازی در نیار.
چویا:خیله خوب باشه،حالا چی بگیرم؟
کویو:این دیگه با توئه.
و از در بیرون رفت.
فردا*
چویا و هیما رفته بودن ماموریت و کلی هم خسته بودن.
چویا:میای بریم کافه؟
هیما:حتما،بریم.
رسیدن کافه و سفارش دادن.
وقتی سفارشا رسید و شروع کرده بودن به خوردن...
چویا هدیه رو از جیبش در آورد و روی میز و سمت هیما گذاشت.(اسلاید دوم عکس هدیه چویاس)
هیما:چویا سان،این چیه؟
چویا:خب راستش...(سرخ شد بچه)یه چند وقتیه احساس میکنم وقتی پیشتم خیلی آرومم و خیلی راحتم...انگار که تو برام با بقیه فرق میکنی و برام مهم تری پس...این هدیه برای دو چیزه،یکی تولدت و یکی هم.....
چویا بلند شد و کنار شما نشست و بوسیدتون.
امیدوارم خوشتون بیاد.🙃🙂
کارکتر:چویا
شما:هیما
رابطه:دوست دخترشی
موضوع:اعتراف
رابطه:اونا سرتون کراش دارن.(شما هم همینطور ولی هنوز نتونستین اعتراف کنین)
نکته:این داستان در واقع ادامهی پارت(آشنایی)چویاست،پس لطفا اون پارت رو هم بخونید.
باتشکر❤️
🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈
از زبان چویا:
داشتم پرونده هارو نگاه میکردم که به پروندهی هیما رسیدم.
همممم...پس فردا تولدشه.
(خب وایسید یه توضیحی اینجا بدم:اهم..اهم...بعد از اینکه رئیس هیما رو راضی کردن تا ولش کنه و اونو عضو مافیا کردن چون چویا،هیما رو معرفی کرده بود،شد زیر دست چویا)
از زبان نویسنده:
تق..تق..تق(صدای در زدن)
چویا:بیا تو.
کویو اومد تو و چویا رو نگاه کرد.
کویو:چرا اینجا نشستی؟
چویا:پس کجا بشینم؟
کویو:مگه فردا تولد هیما نیست؟
چویا:اره هست..وایسا..تو از کجا میدونی؟
کویو ریز خندید.
کویو:پاشو برو براش کادو بگیر.
چویا یکم سرخ شد:چ..چ..چرا؟
کویو:مگه دوسش نداری؟
چویا که گوجه شده بود یکم صداشو برد بالا:نخیرم
کویو:پاشو..پاشو لوس بازی در نیار.
چویا:خیله خوب باشه،حالا چی بگیرم؟
کویو:این دیگه با توئه.
و از در بیرون رفت.
فردا*
چویا و هیما رفته بودن ماموریت و کلی هم خسته بودن.
چویا:میای بریم کافه؟
هیما:حتما،بریم.
رسیدن کافه و سفارش دادن.
وقتی سفارشا رسید و شروع کرده بودن به خوردن...
چویا هدیه رو از جیبش در آورد و روی میز و سمت هیما گذاشت.(اسلاید دوم عکس هدیه چویاس)
هیما:چویا سان،این چیه؟
چویا:خب راستش...(سرخ شد بچه)یه چند وقتیه احساس میکنم وقتی پیشتم خیلی آرومم و خیلی راحتم...انگار که تو برام با بقیه فرق میکنی و برام مهم تری پس...این هدیه برای دو چیزه،یکی تولدت و یکی هم.....
چویا بلند شد و کنار شما نشست و بوسیدتون.
۴.۴k
۰۹ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.