پارت۵۵
پارت۵۵
-----------------
"ات"
بعد از فهمیدن اینکه چجوری جیهوپ خواهر دار شده
خیالم راحت شد...
کنار خاتون نشستم از دستش دلخور بودم ولی دلمم براش تنگ شده بود
ماری خودش و کشید کنار منو بهم زل زد
ماری: میگم ات
برگشتم سمتش و گفتم
♧جانم عزیزم
ماری: میای بریم باغ؟
♧باغ آخه...
ماری: اجازه ات و از داداش گرفتم خیالت راحت
باشه ایی گفتم .
لباس مشکی گشاد و بلندی پوشیدم
کلاه حصیری روهم گذاشتم موهام و دورم ریختم منتظر ماری بودم که دیدم از پله ها دراه میاد پایین
♧یکم آرومتر ماری
ماری: نمیدونی که چقدر ذوق دارم قراره با کسی که همه مدت جیهوپ تو فکرش بود برم بیرون از ذوق میخوام برم از یه جا بپرم
اومد سمتم و دستشو دور بازوم حلقه کرد
ماری: تازه عمه هم دارم میشم بابت اونم ذوق دارم
لبخندی زدم و سرمو تکون دادم
آروم آروم راه میرفتم که اعتراض ماری دراومد
ماری: ات یکم تندتر بیا دیگه
♧باشه باشه ماری
سبد تو دستش پر کرده بود از میوه دیگه سبد جایی نداشت ولی دست بردار نبود
-چند روز بعد
نشسته بودم تو بالکن که در اتاق باز شد برگشتم
و با قیافه نگران جیهوپ روبه رو شدم
خواستم چیزی بپرسم که باصدای شکستن شیشه ترسیدم
رفتم پیش جیهوپ که داشت اسلحه اش و برمیداشت
گفتم
♧کجا میری چیشده
+به توهم باید جواب پس بدم
ناراحت شدم و چیزی نگفتم
از اتاق که رفت بیرون دردم گرفت جیغ زدم
"جیهوپ"
با صدای جیغ ات با سرعت برگشتم تو اتاق
افتاده بود زمین و دستاش رو شکمش بود
رفتم سمتش
+ات خوبی چیشدش
♧بچه..بچه
گذاشتمش رو تخت گوشیم زنگ خورد جواب دادم
&ارباب از عمارت بیرون نیاید اِدی و وینست ...
داد زدم
+مهم نیس مکس ات موقع زایمانشه درد داره باید بره بیمارستان
&نمیشه ارباب
قطع کردم لعنت بهشون لعنتتتت
رفتم سراغ خاتون که تو اتاق نشسته بود و ماری رو آروم میکرد
داد زدم
+خاتون ات..ات بچه اش داره بدنیا میاد
ازجاش بلند شد و سریع اومد طرفم ماری هم دنبال خاتون
■ماری برو بگو پارچه تمیز و آب بیارن
رفت سمت اتاق ات
روبه من گفت
■شما همینجا بمونید
با هر جیغ ات قدمای من تندتر میشد هربار که جیغ میزد راه میرفتم بالخره صدای گریه بچه بلند شد
در اتاق باز شد و ماری با یه بچه اومد بیرون آوردش سمت من و گفت
ماری: ارباب ببینش چقدر نازه
دادش بغل من چقدر کوچیک بود بوسه ایی به گونش زدم
ات چیشد؟!!
رفتم سمت اتاق و با چشم دنبال ات گشتم
رو تخت پر بود از خون...خاتون گفت
■...
-----------------
"ات"
بعد از فهمیدن اینکه چجوری جیهوپ خواهر دار شده
خیالم راحت شد...
کنار خاتون نشستم از دستش دلخور بودم ولی دلمم براش تنگ شده بود
ماری خودش و کشید کنار منو بهم زل زد
ماری: میگم ات
برگشتم سمتش و گفتم
♧جانم عزیزم
ماری: میای بریم باغ؟
♧باغ آخه...
ماری: اجازه ات و از داداش گرفتم خیالت راحت
باشه ایی گفتم .
لباس مشکی گشاد و بلندی پوشیدم
کلاه حصیری روهم گذاشتم موهام و دورم ریختم منتظر ماری بودم که دیدم از پله ها دراه میاد پایین
♧یکم آرومتر ماری
ماری: نمیدونی که چقدر ذوق دارم قراره با کسی که همه مدت جیهوپ تو فکرش بود برم بیرون از ذوق میخوام برم از یه جا بپرم
اومد سمتم و دستشو دور بازوم حلقه کرد
ماری: تازه عمه هم دارم میشم بابت اونم ذوق دارم
لبخندی زدم و سرمو تکون دادم
آروم آروم راه میرفتم که اعتراض ماری دراومد
ماری: ات یکم تندتر بیا دیگه
♧باشه باشه ماری
سبد تو دستش پر کرده بود از میوه دیگه سبد جایی نداشت ولی دست بردار نبود
-چند روز بعد
نشسته بودم تو بالکن که در اتاق باز شد برگشتم
و با قیافه نگران جیهوپ روبه رو شدم
خواستم چیزی بپرسم که باصدای شکستن شیشه ترسیدم
رفتم پیش جیهوپ که داشت اسلحه اش و برمیداشت
گفتم
♧کجا میری چیشده
+به توهم باید جواب پس بدم
ناراحت شدم و چیزی نگفتم
از اتاق که رفت بیرون دردم گرفت جیغ زدم
"جیهوپ"
با صدای جیغ ات با سرعت برگشتم تو اتاق
افتاده بود زمین و دستاش رو شکمش بود
رفتم سمتش
+ات خوبی چیشدش
♧بچه..بچه
گذاشتمش رو تخت گوشیم زنگ خورد جواب دادم
&ارباب از عمارت بیرون نیاید اِدی و وینست ...
داد زدم
+مهم نیس مکس ات موقع زایمانشه درد داره باید بره بیمارستان
&نمیشه ارباب
قطع کردم لعنت بهشون لعنتتتت
رفتم سراغ خاتون که تو اتاق نشسته بود و ماری رو آروم میکرد
داد زدم
+خاتون ات..ات بچه اش داره بدنیا میاد
ازجاش بلند شد و سریع اومد طرفم ماری هم دنبال خاتون
■ماری برو بگو پارچه تمیز و آب بیارن
رفت سمت اتاق ات
روبه من گفت
■شما همینجا بمونید
با هر جیغ ات قدمای من تندتر میشد هربار که جیغ میزد راه میرفتم بالخره صدای گریه بچه بلند شد
در اتاق باز شد و ماری با یه بچه اومد بیرون آوردش سمت من و گفت
ماری: ارباب ببینش چقدر نازه
دادش بغل من چقدر کوچیک بود بوسه ایی به گونش زدم
ات چیشد؟!!
رفتم سمت اتاق و با چشم دنبال ات گشتم
رو تخت پر بود از خون...خاتون گفت
■...
۹.۷k
۰۶ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.