short story 2
چیه؟ تو که هر چی میخوای داری...
دختر باز هم سر تکون داد:
_آره ولی این هیچ ربطی به این موضوع نداره! من دلم میخواد دیگه کم کم رو پای خودم وایستم و مستقل شم! میخوام بیشتر با جامعه آشنا شم! واقعا دلم میخواد کار کنم چون به نظرم لازممه!
جیمین خیره به اون دختر بیست ساله نگاه میکرد. توی این هفت سال چقدر تغییر کرده و چقدر بزرگ شده بود! اونقدر بالغ شده بود که اومده بود و از مزایای کار کردن و یه زندگی مستقل و اجتماعی شدن پیشش حرف میزد و ازش میخواست بهش اجازه بده کار کنه!
و حتما تا چند سال دیگه میخواست که زندگیش رو از اون جدا کنه! و اون موقع چه بهانه ای برای نگه داشتن اون پیش خودش داشت!؟
وقتی 20 سال داشت، تموم خانوادش توی یه تصادف وحشتناک از بین رفتن و کل ثروت خانواده، به اون رسید. اون همه چی داشت، جز یه خانواده! چیزی که از ته قلبش عاشقش بود! باهاش کنار اومد...اما وقتی چند سال از عمرش صرف کار و کار و کار گذشت، تازه فهمید زندگیش چقدر یکنواخت و کسل کنندست و چقدر تنهاست!
تنها کسایی که دورش بودن، شُرکا و سرمایه گذار های شرکت بودن! و همه دوست هاش رو به خاطر گوشه گیری برای از دست دادن خانوادش، از دست داد!
در اوج ناامیدی، وقتی که تاریکی وجودش داشت کل روحش رو سیاه میکرد، ناگهان با دیدن زوجی که تازه صاحب بچه شده بودن، جرقه ای توی ذهنش زده شد! ممکن بود آوردن یه بچه و حس مسئولیت پذیری، زندگیش رو کمی از یک نواختی دربیاره و هدف مشخصی بهش بده!
برای همین به یتیم خونه رفت و درست وقتی که داشت بچه های شیرخواره رو میدید، متوجه دختر 13 ساله ای توی حیاط شد که به جای بازی با بچه های دیگه، پشت درختی نشسته و زانوهاش رو بغل کرده بود. اون تنها بچه ای بود که اونطور توی انزوا سر میکرد! و کنجکاو شد بدونه چرا! خودش رو به حیاط رسوند و کنار دختر نشست و مشغول حرف زدن شد و اولین چیزی که متوجهش شد، صورت زیبا و چشم های گیراش بود! و دومین چیز، تفاهم شدیدی که باهم توی زندگی داشتن، یعنی "تنهایی" بود! اما خب...یه چیزی فرق داشت! جیمین 25 ساله و یه آدم بالغ بود که پنج سال بود کل ثروت خانواده روی دست هاش میچرخید، اما اون دختر...اون فقط یه دختر 13 ساله بود که به غیر از لباس های تن و عروسک صورتی بانیش، هیچ چیز و هیچ کس دیگه ای رو توی اون دنیا نداشت و همین باعث شد حس خاصی نسبت به جیمین دست بده! حسی که هیچوقت تجربش نکرده بود! حس حفاظت و مراقبت! با تموم وجود دلش میخواست از اون بچه مراقبت کنه تا روح لطیف و پاکش، یه روز مثل خود جیمین سیاه نشه!
و این یعنی چیزی که توی زندگیش لازم داشت رو پیدا کرده بود! اون دختر 13 ساله!
و حالا هفت سال از اون روز میگذشت. اون دختر 13 ساله جلوی چشم هاش قد کشیده و تبدیل به یه دختر بالغ، سرزنده و قوی شده بود که میشد گفت هرکاری ازش برمیومد! و البته جیمین هم رشد کرده بود! به خاطر اون دختر، سیاهی و تاریکی روحش رفته رفته کنار کشید و اجازه داد جیمین، اون روی دلنشین و پاک زندگی رو لمس کنه!
با اینکه جیمین فقط 35 سال داشت، اما وقتی به اون دختر نگاه میکرد، حس پدرهایی رو داشت که یک عمر دخترشون رو به تنهایی و با سختی بزرگ و با عشق و تموم وجودشون رشدشون رو تماشا کردن!
اما زندگی و روح هاشون تنها چیز هایی نبودن که تغییر کرده بودن! احساسات! احساسات دو نفرشون دیگه اون عشق پدر و دختری قدیمی نبودن! تقریبا سه سال پیش متوجه این تغییرات شده بودن و از اون موقع در خفا، به عنوان شریک زندگی بهم دیگه نگاه میکردن و هیچکدوم هم حاضر به اعتراف این احساس نبودن چون فکر میکردن طرف مقابل، اون رو چیزی جز یه پدر یا دختر نمیبینه!
و حالا جیمین باید چطور جلوی دور شدن اون دختر رو از خودش میگرفت؟
دخترک که دید حواس جیمین پرت شده، خواست چیزی بگه که صدای باز شدن در توجه دو نفرشون رو جلب کرد. خانم کیم، با سینی دستش داخل اومد. جلو رفت و فنجون و قهوه ای رو جلوی دختر و اون یکی ها رو جلوی جیمین گذاشت. عقب رفت و نگاهش رو به جیمین داد و با لبخند بزرگ و چندشی روی صورتش، با همون لحن پر عشوش گفت:
_دیگه چیزی لازم ندارین آقای پارک؟
جیمین لبخند محوی زد و سری تکون داد:
_نه ممنون...میتونین برین!
کیم تعظیم کوتاهی کرد و سمت در رفت، اما هنوز به در نرسیده بود که با صدای جیمین متوقف شد:
_راستی خانم کیم! فلش و فایل مربوط به جلسه دو شنبه هفته بعد چیشد؟ آمادش کردی؟
با این حرف، کیم سرجاش خشک شد. روی پاشنه پا، به سمت جیمین چرخید و نگاهش رو به کفش های مشکیش دوخت. با سینی توی دستش بازی کرد و سعی کرد با لحن مظلومش، دل جیمین رو کمی نرم کنه:
دختر باز هم سر تکون داد:
_آره ولی این هیچ ربطی به این موضوع نداره! من دلم میخواد دیگه کم کم رو پای خودم وایستم و مستقل شم! میخوام بیشتر با جامعه آشنا شم! واقعا دلم میخواد کار کنم چون به نظرم لازممه!
جیمین خیره به اون دختر بیست ساله نگاه میکرد. توی این هفت سال چقدر تغییر کرده و چقدر بزرگ شده بود! اونقدر بالغ شده بود که اومده بود و از مزایای کار کردن و یه زندگی مستقل و اجتماعی شدن پیشش حرف میزد و ازش میخواست بهش اجازه بده کار کنه!
و حتما تا چند سال دیگه میخواست که زندگیش رو از اون جدا کنه! و اون موقع چه بهانه ای برای نگه داشتن اون پیش خودش داشت!؟
وقتی 20 سال داشت، تموم خانوادش توی یه تصادف وحشتناک از بین رفتن و کل ثروت خانواده، به اون رسید. اون همه چی داشت، جز یه خانواده! چیزی که از ته قلبش عاشقش بود! باهاش کنار اومد...اما وقتی چند سال از عمرش صرف کار و کار و کار گذشت، تازه فهمید زندگیش چقدر یکنواخت و کسل کنندست و چقدر تنهاست!
تنها کسایی که دورش بودن، شُرکا و سرمایه گذار های شرکت بودن! و همه دوست هاش رو به خاطر گوشه گیری برای از دست دادن خانوادش، از دست داد!
در اوج ناامیدی، وقتی که تاریکی وجودش داشت کل روحش رو سیاه میکرد، ناگهان با دیدن زوجی که تازه صاحب بچه شده بودن، جرقه ای توی ذهنش زده شد! ممکن بود آوردن یه بچه و حس مسئولیت پذیری، زندگیش رو کمی از یک نواختی دربیاره و هدف مشخصی بهش بده!
برای همین به یتیم خونه رفت و درست وقتی که داشت بچه های شیرخواره رو میدید، متوجه دختر 13 ساله ای توی حیاط شد که به جای بازی با بچه های دیگه، پشت درختی نشسته و زانوهاش رو بغل کرده بود. اون تنها بچه ای بود که اونطور توی انزوا سر میکرد! و کنجکاو شد بدونه چرا! خودش رو به حیاط رسوند و کنار دختر نشست و مشغول حرف زدن شد و اولین چیزی که متوجهش شد، صورت زیبا و چشم های گیراش بود! و دومین چیز، تفاهم شدیدی که باهم توی زندگی داشتن، یعنی "تنهایی" بود! اما خب...یه چیزی فرق داشت! جیمین 25 ساله و یه آدم بالغ بود که پنج سال بود کل ثروت خانواده روی دست هاش میچرخید، اما اون دختر...اون فقط یه دختر 13 ساله بود که به غیر از لباس های تن و عروسک صورتی بانیش، هیچ چیز و هیچ کس دیگه ای رو توی اون دنیا نداشت و همین باعث شد حس خاصی نسبت به جیمین دست بده! حسی که هیچوقت تجربش نکرده بود! حس حفاظت و مراقبت! با تموم وجود دلش میخواست از اون بچه مراقبت کنه تا روح لطیف و پاکش، یه روز مثل خود جیمین سیاه نشه!
و این یعنی چیزی که توی زندگیش لازم داشت رو پیدا کرده بود! اون دختر 13 ساله!
و حالا هفت سال از اون روز میگذشت. اون دختر 13 ساله جلوی چشم هاش قد کشیده و تبدیل به یه دختر بالغ، سرزنده و قوی شده بود که میشد گفت هرکاری ازش برمیومد! و البته جیمین هم رشد کرده بود! به خاطر اون دختر، سیاهی و تاریکی روحش رفته رفته کنار کشید و اجازه داد جیمین، اون روی دلنشین و پاک زندگی رو لمس کنه!
با اینکه جیمین فقط 35 سال داشت، اما وقتی به اون دختر نگاه میکرد، حس پدرهایی رو داشت که یک عمر دخترشون رو به تنهایی و با سختی بزرگ و با عشق و تموم وجودشون رشدشون رو تماشا کردن!
اما زندگی و روح هاشون تنها چیز هایی نبودن که تغییر کرده بودن! احساسات! احساسات دو نفرشون دیگه اون عشق پدر و دختری قدیمی نبودن! تقریبا سه سال پیش متوجه این تغییرات شده بودن و از اون موقع در خفا، به عنوان شریک زندگی بهم دیگه نگاه میکردن و هیچکدوم هم حاضر به اعتراف این احساس نبودن چون فکر میکردن طرف مقابل، اون رو چیزی جز یه پدر یا دختر نمیبینه!
و حالا جیمین باید چطور جلوی دور شدن اون دختر رو از خودش میگرفت؟
دخترک که دید حواس جیمین پرت شده، خواست چیزی بگه که صدای باز شدن در توجه دو نفرشون رو جلب کرد. خانم کیم، با سینی دستش داخل اومد. جلو رفت و فنجون و قهوه ای رو جلوی دختر و اون یکی ها رو جلوی جیمین گذاشت. عقب رفت و نگاهش رو به جیمین داد و با لبخند بزرگ و چندشی روی صورتش، با همون لحن پر عشوش گفت:
_دیگه چیزی لازم ندارین آقای پارک؟
جیمین لبخند محوی زد و سری تکون داد:
_نه ممنون...میتونین برین!
کیم تعظیم کوتاهی کرد و سمت در رفت، اما هنوز به در نرسیده بود که با صدای جیمین متوقف شد:
_راستی خانم کیم! فلش و فایل مربوط به جلسه دو شنبه هفته بعد چیشد؟ آمادش کردی؟
با این حرف، کیم سرجاش خشک شد. روی پاشنه پا، به سمت جیمین چرخید و نگاهش رو به کفش های مشکیش دوخت. با سینی توی دستش بازی کرد و سعی کرد با لحن مظلومش، دل جیمین رو کمی نرم کنه:
۳۱.۹k
۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.