پارت۵۰
پارت۵۰
عکس دوم:سویون
از زبان ا/ت:
بعد اینکه لباسمو عوض کردم و تو تختم دراز کشیدم همش به تهیونگ فک میکردم دلم میخواست بهش زنگ بزنم و صداشو بشنوم چون به محض شنیدن صداش احساس میکنم یه کوه پشتمه و هیچ غمی ندارم یکم عکسامونو نگاه کردم و تو دلم باهاش حرف زدم بعدشم نمیدونم کی خوابم برد ...
چند روز بعد...
از زبان ایل سوک:
دخترم سویون دیگه درس و دانشگاهش تموم شده و بار آخری که به سوئیس رفتم قانعش کردم که برگرده پیش خودم گرچه پسرم قبول نکرد که برگرده به کره ولی امروز سویون میاد اینجا و برای همیشه پیش من میمونه...
از زبان جونگکوک:
عصر بود که ایل سوک آماده شد و گفت دارم میرم دنبال سویون که از فرودگاه اینچئون بیارمش منو تهیونگ دوس داشتیم ببینیمش اون و برادرش دوست و هم بازی بچگیای منو تهیونگ بودن تا وقتی که مادرشون زنده بود همینجا پیش ما زندگی میکردن اما بعد از فوت اون یا بهتره بگم کشته شدنش، ایل سوک فرستادشون سوییس و ما دیگه باهاشون ارتباط نداشتیم ولی حالا سویون داره برمیگرده هرچند اهمیتی هم نداره چون بلاخره دختر ایل سوکه نابود کننده زندگی ما...
بلاخره ایل سوک و دخترش رسیدن خونه منو تهیونگ هم رفتیم به استقبالش البته از سر اجبار؛
سویون: واااااااااای اینجا رو ببین همبازیای دوران بچگیممممم
و اومد و ما رو بغل کرد و باهامون روبوسی کرد
تهیونگ: آهههه دختر کوچولو رو ببین چقد بزرگ و خشگل شده
سویون: شما دو نفرم خیلی خوش تیپ شدینااا اصن خارج از تصور من شدین
جونگکوک: چرا خارج از تصور؟ ما از اولشم خشگل و خوشتیپ بودیم
سویون: اعتماد بنفستم باهات بزرگ شده جونگکوک
هممون خندیدیم...
ایل سوک: خب بچه ها بریم تو بشینیم سویون خسته ی پروازه
سویون: خسته بودم ولی با دیدن تهیونگ و جونگکوک دوس دارم بشینم باهاشون حرف بزنم وقت برای استراحتم زیاده حالا...
از زبان تهیونگ:
نمیدونم الان سویون چجور آدمی شده ولی بچگیاش خیلی مهربون بود برادرش بدجنس و مغرور بود ولی خودش کاملا خلاف این موضوع بود انگار دختر این خانواده نبود چون اون موقع با همشون فرق داشت امیدوارم بد نشده باشه و مثل همون موقع ها مونده باشه...
بعد از اینکه یکم دور هم نشستیم و خندیدیم سویون بلند شد رفت استراحت کنه منو جونگکوک فقط موندیم کاش ا/ت الان پیشم بود و با هم میگفتیم و میخندیدیم البته که من فقط ادا درمیاوردم و هیچ کدوم از خنده هام واقعی نبود...
الان ا/ت حالش چطوره چیکار میکنه اون جانگ شین اگه بهش نزدیک بشه و من اینطوری ازش دورم چطوری میخواد از خودش دفاع کنه؛ با این تصورات قلبم تیر کشید و دستمو گذاشتم رو قلبم که جونگکوک گفت: تهیونگ خوبی؟
تهیونگ: خوبم خوبم یکم استرس دارم
جونگکوک:بریم تو اتاقت یکم استراحت کن این روزا خیلی خسته ای
شرط:۵۰لایک
عکس دوم:سویون
از زبان ا/ت:
بعد اینکه لباسمو عوض کردم و تو تختم دراز کشیدم همش به تهیونگ فک میکردم دلم میخواست بهش زنگ بزنم و صداشو بشنوم چون به محض شنیدن صداش احساس میکنم یه کوه پشتمه و هیچ غمی ندارم یکم عکسامونو نگاه کردم و تو دلم باهاش حرف زدم بعدشم نمیدونم کی خوابم برد ...
چند روز بعد...
از زبان ایل سوک:
دخترم سویون دیگه درس و دانشگاهش تموم شده و بار آخری که به سوئیس رفتم قانعش کردم که برگرده پیش خودم گرچه پسرم قبول نکرد که برگرده به کره ولی امروز سویون میاد اینجا و برای همیشه پیش من میمونه...
از زبان جونگکوک:
عصر بود که ایل سوک آماده شد و گفت دارم میرم دنبال سویون که از فرودگاه اینچئون بیارمش منو تهیونگ دوس داشتیم ببینیمش اون و برادرش دوست و هم بازی بچگیای منو تهیونگ بودن تا وقتی که مادرشون زنده بود همینجا پیش ما زندگی میکردن اما بعد از فوت اون یا بهتره بگم کشته شدنش، ایل سوک فرستادشون سوییس و ما دیگه باهاشون ارتباط نداشتیم ولی حالا سویون داره برمیگرده هرچند اهمیتی هم نداره چون بلاخره دختر ایل سوکه نابود کننده زندگی ما...
بلاخره ایل سوک و دخترش رسیدن خونه منو تهیونگ هم رفتیم به استقبالش البته از سر اجبار؛
سویون: واااااااااای اینجا رو ببین همبازیای دوران بچگیممممم
و اومد و ما رو بغل کرد و باهامون روبوسی کرد
تهیونگ: آهههه دختر کوچولو رو ببین چقد بزرگ و خشگل شده
سویون: شما دو نفرم خیلی خوش تیپ شدینااا اصن خارج از تصور من شدین
جونگکوک: چرا خارج از تصور؟ ما از اولشم خشگل و خوشتیپ بودیم
سویون: اعتماد بنفستم باهات بزرگ شده جونگکوک
هممون خندیدیم...
ایل سوک: خب بچه ها بریم تو بشینیم سویون خسته ی پروازه
سویون: خسته بودم ولی با دیدن تهیونگ و جونگکوک دوس دارم بشینم باهاشون حرف بزنم وقت برای استراحتم زیاده حالا...
از زبان تهیونگ:
نمیدونم الان سویون چجور آدمی شده ولی بچگیاش خیلی مهربون بود برادرش بدجنس و مغرور بود ولی خودش کاملا خلاف این موضوع بود انگار دختر این خانواده نبود چون اون موقع با همشون فرق داشت امیدوارم بد نشده باشه و مثل همون موقع ها مونده باشه...
بعد از اینکه یکم دور هم نشستیم و خندیدیم سویون بلند شد رفت استراحت کنه منو جونگکوک فقط موندیم کاش ا/ت الان پیشم بود و با هم میگفتیم و میخندیدیم البته که من فقط ادا درمیاوردم و هیچ کدوم از خنده هام واقعی نبود...
الان ا/ت حالش چطوره چیکار میکنه اون جانگ شین اگه بهش نزدیک بشه و من اینطوری ازش دورم چطوری میخواد از خودش دفاع کنه؛ با این تصورات قلبم تیر کشید و دستمو گذاشتم رو قلبم که جونگکوک گفت: تهیونگ خوبی؟
تهیونگ: خوبم خوبم یکم استرس دارم
جونگکوک:بریم تو اتاقت یکم استراحت کن این روزا خیلی خسته ای
شرط:۵۰لایک
۲۴.۶k
۲۸ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.