part 141
#part_141
#فرار
- نازنین
-نازنین !!؟
فک کنم زمزمم اونقدر اروم بود که متوجه نشد نازنین چقدر اسمش اشناست یکم به مغزم فشار اوردم یهو شب مهمونی اومد تو ذهنم یه دختره ناز بود نشست روبه روم ارسلان واسه حرص دادنش بامن ر*ق*صید با دهن باز به در حموم که خیلی وقت بود توسط ارسلان بسته شده بود خیره
شدم جلو این دختره میخواست نقش بازی کنم واسه چی اینهمه دوست داشت به وسیله ی من اونو اذیت کنه چرا اینهمه منو بازی میده ناخوداگاه با حرص تو دلم گفتم
خودتی ارسلان جون تو خواب ببینی دیگه اسباب بازیت بشم تا ارسلان تو حموم بود لباسامو عوض کردم و یه لباس بهتر پوشیدم نمیدونم چرا دوست داشتم از نازنین بهتر به نیر برسم شاید بخاطر غرورم یعنی چیزی بین ارسلان و نازنین بوده پریدم تو اتاق دیانا و دیدم که تو اتاقش نیست یه آرایش خیلی محو و کم نشوندم رو صورتم هیچ وقت دوست نداشتم آرایش و لباسم زننده باشه همیشه سادگی رو ترجیح میدم از اتاق رفتم بیرون و از پله ها پایین رفتم دلم نمیخواست با ارسلان روبه روشم کتی جون پایین نبود
نمیدونم کجا رفتن اروم نشستم رو مبل و رفتم تو فکر چه روزی باشه امروز اون از صبح زودش اینم از الان یاد صبحونه افتادمو باز خندم گرفت کتی جون واقعا مارو تو ب*غ*ل هم دیده ولی من فک میکردم میدونه این چیزا رو بهش که میخورد خیلی فکرش امروزی باشه به خصوص واسه منی که مثلا خانوادم ایران نیستن یهو حرفای روز اولش مثل فیلم اومد جلو چشمام خنده های کتی جون و قیافه شیطونش اومد جلوم که میگفت
[ارسلان مامان تونباید میگفتی اینقدر عاشق این گل خانوم شدی که محرمم شدین ؟؟]
انگار معنی هیچیو نمیفهمیدم کاملا قفل شده بودم مگه ارسلان به کتی جون نگفته ما محرم شدیم حرفای ارسلانو قشنگ یادم میومد همش تو مغزم اکو شد
[خب ...خب آخه واسه راحتی خودشم بود اونم اعتقادات خودشو داره دیگه]
#فرار
- نازنین
-نازنین !!؟
فک کنم زمزمم اونقدر اروم بود که متوجه نشد نازنین چقدر اسمش اشناست یکم به مغزم فشار اوردم یهو شب مهمونی اومد تو ذهنم یه دختره ناز بود نشست روبه روم ارسلان واسه حرص دادنش بامن ر*ق*صید با دهن باز به در حموم که خیلی وقت بود توسط ارسلان بسته شده بود خیره
شدم جلو این دختره میخواست نقش بازی کنم واسه چی اینهمه دوست داشت به وسیله ی من اونو اذیت کنه چرا اینهمه منو بازی میده ناخوداگاه با حرص تو دلم گفتم
خودتی ارسلان جون تو خواب ببینی دیگه اسباب بازیت بشم تا ارسلان تو حموم بود لباسامو عوض کردم و یه لباس بهتر پوشیدم نمیدونم چرا دوست داشتم از نازنین بهتر به نیر برسم شاید بخاطر غرورم یعنی چیزی بین ارسلان و نازنین بوده پریدم تو اتاق دیانا و دیدم که تو اتاقش نیست یه آرایش خیلی محو و کم نشوندم رو صورتم هیچ وقت دوست نداشتم آرایش و لباسم زننده باشه همیشه سادگی رو ترجیح میدم از اتاق رفتم بیرون و از پله ها پایین رفتم دلم نمیخواست با ارسلان روبه روشم کتی جون پایین نبود
نمیدونم کجا رفتن اروم نشستم رو مبل و رفتم تو فکر چه روزی باشه امروز اون از صبح زودش اینم از الان یاد صبحونه افتادمو باز خندم گرفت کتی جون واقعا مارو تو ب*غ*ل هم دیده ولی من فک میکردم میدونه این چیزا رو بهش که میخورد خیلی فکرش امروزی باشه به خصوص واسه منی که مثلا خانوادم ایران نیستن یهو حرفای روز اولش مثل فیلم اومد جلو چشمام خنده های کتی جون و قیافه شیطونش اومد جلوم که میگفت
[ارسلان مامان تونباید میگفتی اینقدر عاشق این گل خانوم شدی که محرمم شدین ؟؟]
انگار معنی هیچیو نمیفهمیدم کاملا قفل شده بودم مگه ارسلان به کتی جون نگفته ما محرم شدیم حرفای ارسلانو قشنگ یادم میومد همش تو مغزم اکو شد
[خب ...خب آخه واسه راحتی خودشم بود اونم اعتقادات خودشو داره دیگه]
۱.۸k
۳۱ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.