رمان ارباب من پارت: ۳۱
شام رو که خوردیم مثل دیشب از سرجاش پاشد و گفت:
_ دنبالم بیا
عزمم رو جزم کردم و با لحن جدی گفتم:
_ چیکارم داری؟
ابروش رو بالا انداخت و گفت:
_ بله؟!
_ اگه کاری داری همینجا بگو
بدون توجه به من، به بقیه نگاه کرد و گفت:
_ اگه شامتون رو خوردید، هرکس به پستش برگرده
انگار همه منتظر اجازه اش بودن چون این حرف رو که زد، از سرجاشون پاشدن و متفرق شدن و فقط خدمتکارها موندن و مشغول جمع کردن میز شدن.
از سرمیز پاشدم و خواستم به آشپزخونه برم که دستم رو گرفت و گفت:
_ کجا؟!
_ برم کمک اکرم خانم
پوزخندی زد و گفت:
_ تو آدم نمیشی
و بدون اینکه بهم اجازه کاری رو بده، دوباره من رو مثل گونی سیب زمینی روی دوشش انداخت و از پله ها بالا رفت!
هرچی به طبقه چهارم نزدیک تر میشدیم، استرس و لرزش من بیشتر میشد و تقلا میکردم که بتونم از دستش فرار کنم اما اصلا فایده نداشت!
هرچی مشت و لگد میزدم انگار دست و پاهای خودم درد میگرفت و پوزخند اون پر رنگ تر میشد.
بالاخره به طبقه چهارم و اون اتاق کذایی رسیدیم.
در اتاق رو باز کرد و بدون اینکه من رو روی زمین بذاره دوباره در رو قفل کرد و بعدش روی تخت پرتم کرد!
موهام رو از جلوی صورتم کنار زدم و با عصبانیت گفتم:
_ حق نداری حتی انگشتت رو بهم بزنی عوضی
_ واقعا؟
به پوزخند زشتش نگاه کردم و گفتم:
_ چرا با من اینکار رو میکنی؟
_ چون پولت رو دادم و الان تو مال منی!
_ نیستم
_ این رو تو تایین نمیکنی کوچولو
سعی کردم راهکارم رو عوض کنم و بجای لجبازی از راه دیگه ای پیش برم پس از سرجام پاشدم، بهش نزدیک شدم و گفتم:
_ ولی من اینجوری اذیت میشم
_ اگه لجبازی نکنی اذیت نمیشی
تو چشماش زل زدم و اونم غرق چشمام شد!
صورتم رو بهش نزدیک کردم و آروم دستم رو به سمت جیبش بردم تا کلید رو بردارم...
_ دنبالم بیا
عزمم رو جزم کردم و با لحن جدی گفتم:
_ چیکارم داری؟
ابروش رو بالا انداخت و گفت:
_ بله؟!
_ اگه کاری داری همینجا بگو
بدون توجه به من، به بقیه نگاه کرد و گفت:
_ اگه شامتون رو خوردید، هرکس به پستش برگرده
انگار همه منتظر اجازه اش بودن چون این حرف رو که زد، از سرجاشون پاشدن و متفرق شدن و فقط خدمتکارها موندن و مشغول جمع کردن میز شدن.
از سرمیز پاشدم و خواستم به آشپزخونه برم که دستم رو گرفت و گفت:
_ کجا؟!
_ برم کمک اکرم خانم
پوزخندی زد و گفت:
_ تو آدم نمیشی
و بدون اینکه بهم اجازه کاری رو بده، دوباره من رو مثل گونی سیب زمینی روی دوشش انداخت و از پله ها بالا رفت!
هرچی به طبقه چهارم نزدیک تر میشدیم، استرس و لرزش من بیشتر میشد و تقلا میکردم که بتونم از دستش فرار کنم اما اصلا فایده نداشت!
هرچی مشت و لگد میزدم انگار دست و پاهای خودم درد میگرفت و پوزخند اون پر رنگ تر میشد.
بالاخره به طبقه چهارم و اون اتاق کذایی رسیدیم.
در اتاق رو باز کرد و بدون اینکه من رو روی زمین بذاره دوباره در رو قفل کرد و بعدش روی تخت پرتم کرد!
موهام رو از جلوی صورتم کنار زدم و با عصبانیت گفتم:
_ حق نداری حتی انگشتت رو بهم بزنی عوضی
_ واقعا؟
به پوزخند زشتش نگاه کردم و گفتم:
_ چرا با من اینکار رو میکنی؟
_ چون پولت رو دادم و الان تو مال منی!
_ نیستم
_ این رو تو تایین نمیکنی کوچولو
سعی کردم راهکارم رو عوض کنم و بجای لجبازی از راه دیگه ای پیش برم پس از سرجام پاشدم، بهش نزدیک شدم و گفتم:
_ ولی من اینجوری اذیت میشم
_ اگه لجبازی نکنی اذیت نمیشی
تو چشماش زل زدم و اونم غرق چشمام شد!
صورتم رو بهش نزدیک کردم و آروم دستم رو به سمت جیبش بردم تا کلید رو بردارم...
۸.۸k
۲۲ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.