خوشگل اما وحشی پارت ۳
#لیسا
کوک و جینم با ما اومده بودن و چون کوک و جین کلی طرفدار دارن وقتی مارو کنارشون دیدن طرفدارا بدجورر عصبانی شدن یکی حتی بهم حمله کرد داشت میومد که بکشتم اما کوک اومد جلو شو گرفتش و به خدمتکار گفت بیرونش کنن خیلی ترسیده بودم
لیسا:آقای کوک...
پرید وسط حرفم
کوک:کوک
لیسا:چی
کوک:میگم کوک صدام کن
لیسا:خب چشم
کوک:چشم نه اوک
لیسا:اااااا اوک دیگهه
کوک:خو خودمونی باش چرا عصبانی میشی
لیسا:اوک
کوک:حالا چی میگی
لیسا:میگم میشه من از مهمونی برم
کوک:ااا همین الان اومدی نگاه کن ساعت ۶:۳ رسیدیم الان ساعت ۶:۱۰ هست
لیسا:خب این مهمونی عجیبه دیدید که یکی داشت میکشتم
کوک:نگران نباش من مراقبتم مثلا دوست خواهرمی قراره تو یک خونه زندگی کنید
لیسا:پس داداش صدات میکنم
#کوک
نمیدونم چرا اصلا از شنیدن این کلمه از دهن اون برای خودم متنفر بودم
کوک:هرکسی رو داداش صدا کن به غیر از من
لیسا:چرا
کوک:همین طوری ما دوستیم نه خواهر برادر
لیسا:اوک
کوک:خب برو پیش جیسو تنها نباشه
لیسا:باشه
منم رفتم پیش جین و ته و جیمین ما ۴ تا دوستای صمیمی هستیم هر ۴تامونم پولداریم و همه دوستمون دارن همه دلشون میخواد زنمون بشن😅
ته:داداششششش
کوک:کوفت داداش چیه
ته:پیش اون دختر چیکار میکردیییی
کوک:مگه چیه نکنه عشقت یا کراشته که اگه باشه لهت میکنم
ته:اولا نهه دوما چرا لهم میکنی
کوک:چون دوست خواهرمه
ته:مگه خواهرت کیه
تمام ماجرا رو براش تعریف کردم
ته:ااا چه بد
کوک:حالا بگو لیسا چه کارته
ته:راستش اون خواهرمه
کوک:واتتتت مگه تو یتیم نبودیی
ته:اگه یتیم بودم میرفتم یتیم خونه
کوک:آها توضیح بده
ته:راستش من ۹سال پیش مادرم فوت کرد و من از پدرم متنفر شدم چون مادر بخاطر اون فوت کرد اون با مادر دعوا میکرد سر اون زنیکه لیسا
کوک:هوششششششش درست حرف بزن خواهرته😡
ته:ولی ازش متنفرم😠
کوک:😑😑😑😑😑نباش اون تقصیری نداره حالا بقیشو بگو
ته:خب مادر میگفت لیسا برای من من اونو ته رو میبرم چون داشتن جدا میشدن بابا گفت ته مال خودت لیسا برای منه و مادر گفت نه و منو لیسا رو آماده کرد منو لیسا هم مونده بودیم فقط لیسا گریه میکرد من تو شک بودم دستمو گرفت داشت میبورد که پدر اونیکی دست لیسا رو گرفت کشید و گفت دخترمو بهت نمیدم مامان میخواست بره لیسا رو بگیره که پدر هولش داد و مادر از تراس افتاد پایین از اون همه ارتفاع و فوت کرد منو لیسا کلی گریه کردیم پدرمم چون ازم خلاص شه یک خونه و پرستار برام گرفت منو اونجا گزاشت و منم اینجام اون منو اصلا دوست نداشت اون فقط اون دختره عوضی رو دوست داره
کوک:هویییییی عوضی خودتی و اینکه لیسا هیچکاری نکرده تقصیر باباته حالا برو باهاش آشتی کن لیسا فقط یک بهونست که از پدرت متنفر نباشی در حالی که همش تقصیر باباته
کوک و جینم با ما اومده بودن و چون کوک و جین کلی طرفدار دارن وقتی مارو کنارشون دیدن طرفدارا بدجورر عصبانی شدن یکی حتی بهم حمله کرد داشت میومد که بکشتم اما کوک اومد جلو شو گرفتش و به خدمتکار گفت بیرونش کنن خیلی ترسیده بودم
لیسا:آقای کوک...
پرید وسط حرفم
کوک:کوک
لیسا:چی
کوک:میگم کوک صدام کن
لیسا:خب چشم
کوک:چشم نه اوک
لیسا:اااااا اوک دیگهه
کوک:خو خودمونی باش چرا عصبانی میشی
لیسا:اوک
کوک:حالا چی میگی
لیسا:میگم میشه من از مهمونی برم
کوک:ااا همین الان اومدی نگاه کن ساعت ۶:۳ رسیدیم الان ساعت ۶:۱۰ هست
لیسا:خب این مهمونی عجیبه دیدید که یکی داشت میکشتم
کوک:نگران نباش من مراقبتم مثلا دوست خواهرمی قراره تو یک خونه زندگی کنید
لیسا:پس داداش صدات میکنم
#کوک
نمیدونم چرا اصلا از شنیدن این کلمه از دهن اون برای خودم متنفر بودم
کوک:هرکسی رو داداش صدا کن به غیر از من
لیسا:چرا
کوک:همین طوری ما دوستیم نه خواهر برادر
لیسا:اوک
کوک:خب برو پیش جیسو تنها نباشه
لیسا:باشه
منم رفتم پیش جین و ته و جیمین ما ۴ تا دوستای صمیمی هستیم هر ۴تامونم پولداریم و همه دوستمون دارن همه دلشون میخواد زنمون بشن😅
ته:داداششششش
کوک:کوفت داداش چیه
ته:پیش اون دختر چیکار میکردیییی
کوک:مگه چیه نکنه عشقت یا کراشته که اگه باشه لهت میکنم
ته:اولا نهه دوما چرا لهم میکنی
کوک:چون دوست خواهرمه
ته:مگه خواهرت کیه
تمام ماجرا رو براش تعریف کردم
ته:ااا چه بد
کوک:حالا بگو لیسا چه کارته
ته:راستش اون خواهرمه
کوک:واتتتت مگه تو یتیم نبودیی
ته:اگه یتیم بودم میرفتم یتیم خونه
کوک:آها توضیح بده
ته:راستش من ۹سال پیش مادرم فوت کرد و من از پدرم متنفر شدم چون مادر بخاطر اون فوت کرد اون با مادر دعوا میکرد سر اون زنیکه لیسا
کوک:هوششششششش درست حرف بزن خواهرته😡
ته:ولی ازش متنفرم😠
کوک:😑😑😑😑😑نباش اون تقصیری نداره حالا بقیشو بگو
ته:خب مادر میگفت لیسا برای من من اونو ته رو میبرم چون داشتن جدا میشدن بابا گفت ته مال خودت لیسا برای منه و مادر گفت نه و منو لیسا رو آماده کرد منو لیسا هم مونده بودیم فقط لیسا گریه میکرد من تو شک بودم دستمو گرفت داشت میبورد که پدر اونیکی دست لیسا رو گرفت کشید و گفت دخترمو بهت نمیدم مامان میخواست بره لیسا رو بگیره که پدر هولش داد و مادر از تراس افتاد پایین از اون همه ارتفاع و فوت کرد منو لیسا کلی گریه کردیم پدرمم چون ازم خلاص شه یک خونه و پرستار برام گرفت منو اونجا گزاشت و منم اینجام اون منو اصلا دوست نداشت اون فقط اون دختره عوضی رو دوست داره
کوک:هویییییی عوضی خودتی و اینکه لیسا هیچکاری نکرده تقصیر باباته حالا برو باهاش آشتی کن لیسا فقط یک بهونست که از پدرت متنفر نباشی در حالی که همش تقصیر باباته
۶.۸k
۲۸ اسفند ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.