پارت (۱۷) حذف شده بود
پارت (۱۷) حذف شده بود
به یکباره دست مردی روی شونه ش قرار گرفت و اون رو از دنیایی
که هیچ نمیدونست چطور وارد و حتی غرقش شده بیرون کشید.
مرد که عینکی گرد به صورت داشت، بطری آبش که کمی گرم
شده بود رو به طرف تهیونگ گرفت و گفت:
_کمی می خوای؟
تهیونگ که به شدت تشنه بود و گلوی خشکش التماس کمی آب
می کرد، هیچ حرفی نزد و بطری رو از دستش گرفت. تمام مایع
درونش رو با یک نفس نوشید ؛ اما این کار باعث نشد دم و
بازدم هاش منظم بشن و فقط کمی اونها رو آرومتر کرد.
مرد دوباره با لحنی مهربون و پرآرامش، گفت:
_الزم نیست انقدر به خودت سخت بگیری پسر، هنوز مدت زیادی
مونده تا پاهات بتونن خشکیو لمس کنن!
کمی منتظر جواب موند اما بعد از اینکه متوجه شد قرار نیست هیچ
کلمهای از اون لبهای خشک و ترک خورده خارج بشه، ادامه داد:
_اسمت چیه؟ به نظر از نژاد سفید پوستها نمیای.
تهیونگ همونطور که سعی می کرد شدت نفسهاش رو کنترل کنه،
با پشت دست عرقهای روی پیشونیش رو پاک کرد.
_کیم، تهیونگ کیم.
با اینکه این مرد رو بارها توی موتورخونه دیده بود و چهرهش به
چشمهاش آشنا میومد اما متقابالً اسمش رو نپرسید، در واقع دونستن
اسم آدمهایی که جزئی از زندگیش نبودن، براش کوچیکترین
اهمیتی نداشت.
مرد بعد از شنیدن جملهی تهیونگ، لبخندی زد و گفت:
_پس درست حدس زدم، از اسمت میشه فهمید اهل آسیایی.
تهیونگ بیلش رو به دیوار تکیه داد.
_می شه گفت اهل اونجا هم هستم.
مرد به خاطر جواب متفاوتی که شنیده بود، کمی خندید و گوشه ی
چشمهاش چروک شد.
_جالبه... دیگه اهل کجایی؟
_اهل هر جایی که فکرش رو بکنی... جز خونه.
مرد ابروهاش رو باال انداخت و با حالتی متفکرانه، زمزمه کرد:
_خونه...
بعد دستش رو به طرف گردنش برد و گره گردنبندی که مشخصاً
دست ساز بود رو باز کرد. بدون اینکه در تصمیمش شکی داشته
باشه، دو دستش رو به طرف تهیونگ برد و اون رو دور گردن
مرطوب از عرقش بست.
_احتمال می دم گردنبند گرونی نباشه...ولی تا وقتی که خونه تو پیدا
کنی، می تونه همراهت باشه.
پسر در جواب چیزی نگفت. در واقع چیزی هم برای گفتن نداشت.
انگار که تیر این بار به جای قلبش، زبونش رو نشونه گرفته بود.
باید چیزی برای تشکر می گفت یا شاید اون گردنبند رو قبول
نمیکرد؛ اما بی حرکت ایستاده بود و فقط اجزای چهرهی خونسرد
مرد رو تماشا میکرد.
مردی که مشخص بود سال ها از تهیونگ بیشتر زندگی کرده، ادامه
داد:
_خودم ساختمش، وقتی همسن و سال تو بودم.
پس چیزی که االن هدیه گرفته بود، خیلی قدیمی بود؟ دستش رو
به سمت گردنبند برد و سنگ قرمزرنگش رو با لطافت و با نوک
انگشت هاش لمس کرد. در همون حال پرسید:
_چرا می دیش به من؟
_توی گردن تو زیباتر می درخشه.
به یکباره دست مردی روی شونه ش قرار گرفت و اون رو از دنیایی
که هیچ نمیدونست چطور وارد و حتی غرقش شده بیرون کشید.
مرد که عینکی گرد به صورت داشت، بطری آبش که کمی گرم
شده بود رو به طرف تهیونگ گرفت و گفت:
_کمی می خوای؟
تهیونگ که به شدت تشنه بود و گلوی خشکش التماس کمی آب
می کرد، هیچ حرفی نزد و بطری رو از دستش گرفت. تمام مایع
درونش رو با یک نفس نوشید ؛ اما این کار باعث نشد دم و
بازدم هاش منظم بشن و فقط کمی اونها رو آرومتر کرد.
مرد دوباره با لحنی مهربون و پرآرامش، گفت:
_الزم نیست انقدر به خودت سخت بگیری پسر، هنوز مدت زیادی
مونده تا پاهات بتونن خشکیو لمس کنن!
کمی منتظر جواب موند اما بعد از اینکه متوجه شد قرار نیست هیچ
کلمهای از اون لبهای خشک و ترک خورده خارج بشه، ادامه داد:
_اسمت چیه؟ به نظر از نژاد سفید پوستها نمیای.
تهیونگ همونطور که سعی می کرد شدت نفسهاش رو کنترل کنه،
با پشت دست عرقهای روی پیشونیش رو پاک کرد.
_کیم، تهیونگ کیم.
با اینکه این مرد رو بارها توی موتورخونه دیده بود و چهرهش به
چشمهاش آشنا میومد اما متقابالً اسمش رو نپرسید، در واقع دونستن
اسم آدمهایی که جزئی از زندگیش نبودن، براش کوچیکترین
اهمیتی نداشت.
مرد بعد از شنیدن جملهی تهیونگ، لبخندی زد و گفت:
_پس درست حدس زدم، از اسمت میشه فهمید اهل آسیایی.
تهیونگ بیلش رو به دیوار تکیه داد.
_می شه گفت اهل اونجا هم هستم.
مرد به خاطر جواب متفاوتی که شنیده بود، کمی خندید و گوشه ی
چشمهاش چروک شد.
_جالبه... دیگه اهل کجایی؟
_اهل هر جایی که فکرش رو بکنی... جز خونه.
مرد ابروهاش رو باال انداخت و با حالتی متفکرانه، زمزمه کرد:
_خونه...
بعد دستش رو به طرف گردنش برد و گره گردنبندی که مشخصاً
دست ساز بود رو باز کرد. بدون اینکه در تصمیمش شکی داشته
باشه، دو دستش رو به طرف تهیونگ برد و اون رو دور گردن
مرطوب از عرقش بست.
_احتمال می دم گردنبند گرونی نباشه...ولی تا وقتی که خونه تو پیدا
کنی، می تونه همراهت باشه.
پسر در جواب چیزی نگفت. در واقع چیزی هم برای گفتن نداشت.
انگار که تیر این بار به جای قلبش، زبونش رو نشونه گرفته بود.
باید چیزی برای تشکر می گفت یا شاید اون گردنبند رو قبول
نمیکرد؛ اما بی حرکت ایستاده بود و فقط اجزای چهرهی خونسرد
مرد رو تماشا میکرد.
مردی که مشخص بود سال ها از تهیونگ بیشتر زندگی کرده، ادامه
داد:
_خودم ساختمش، وقتی همسن و سال تو بودم.
پس چیزی که االن هدیه گرفته بود، خیلی قدیمی بود؟ دستش رو
به سمت گردنبند برد و سنگ قرمزرنگش رو با لطافت و با نوک
انگشت هاش لمس کرد. در همون حال پرسید:
_چرا می دیش به من؟
_توی گردن تو زیباتر می درخشه.
۷.۹k
۲۰ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.