Bf+f
Bf+f
Part⁸
جیمین با یادآوری خاطراتش برای بار هزارم به خودش و سوزی لعنت فرستاد
جیمین:لعنت...لعنت به...لعنت بهمن که تورو...از دست دادم...سوزی
و همونطوری که داشت دوباره به خاطرات فکر میکرد روی مبل دراز کشید و سعی کرد با یه جرت کوتاه از این زندگی فلاکت بار دور بشه
صدای زنگ گوشی اونو وادار به بیدار شدن کرد
جیمین:هی کوک مرض داری زنگ میزنی؟
کوک:متاسفم جیمین ولی سوزی اینجاست
جیمین:چی؟سوزی؟کجایی؟بقیه اعضا هم پیشتن؟
کوک:خب اره سوزی منم کمپانی و بله بقیه اعضا هم هستن
جیمین با دو به سمت کمپانی میرفت
سوار ماشینش شد و به سمت کمپانی رفت توی راه هرچقدر گاز میداد توی یه خیابون مونده بود و انگار یادش رفته بود چجوری پیاده بشه دستش رو روی فرمون کوبید و دوباره گاز داد ولی ماشین ۱اینچ هم جلو نرفت
طوری که انگار کابوس دیده باشه بیدار شد عرق سرد روی پیشونیش اونو وادار میکردم سمت سرویس بره و صورتش رو آب بزنه...خودشو توی آینه دید موهای خرمایی رنگش که چندتا تار سفید بینش پیدا بود
●سوزی ویو●
نگاهی به خودم توی آینه کردم سرهمی کرمی با یه کیف مشکی نهبابا خوشم اومد:/
داشتم خودمو برانداز میکردن که بابا زنگ زد
بابا:پایینم
و بعد قطع کرد ای بابا یه سلامی علیکی خوبی؟چمیدونم حاضری؟پایینم@_@؟
خلاصه رفتم پایین و سوار شدم
سوزی:خونه رو بلدم خودم میومدم
مامان:قرار توی رستورانه
سوزی:عهه جدی میفرمایید
سوزی سعی داشت خودشو خوب نشون بده تا به قول مامانش مردم فکر نکردن موقع تربیت اون توکافه ها پلاس بودن
سوزی:بابا ولی اینجا رستوران گرونیه خبری شده؟اهانت سر ماهه حقوق گرفتی
بابا:دو دقیقه اون نقطه چین ببندی نمیگن لالی
همه اعضا پایین خونه جیمین منتظر اون بودن تا بیاد و برن بیرون که خلاصه جیمین اومد
کوک:بهبه آقا بعد صد سال اومدی میزاشتی یه گاوی گوسفندی چیز...
جیمین:کوک دهنتو ببند حال ندارم نانی کجا میریم؟
نام:رستوران بسه پسر پوسیدی باید قبول کنی سوزی رفته
جیمین:من؟به اون فکر کنم عمرا*_*
شوگا:میبندی یا پام بیام تو دهنت
جیمین:باشه بابا چرا خشونت #نه-به-خشونت
خلاصه رسیدن
و همونطور که سوزی سعی داشت حالش خوب باشه جیمین هم تلاش میکرد و اره دیگه+_+
اعضا توی وسط ترین میز رستوران بودن و سوزی اینا هم دقیقا کنارشون
نام:هی بچه ها اون سوزی نیست؟
جیهوپ:پسر کرم داری؟
جیمین:سوزی؟بایه پسر دیگه؟پشمام⁰_⁰
در همون حین که خانواده سوزی و یونجون نشسته بودن و حرف میزن هردو بچه ها تو عالم خودشون بودن و البته اینکهبه اجبار مامان باباهای جوگیرشون کنار هم نشسته بودن هم فراموش نکنیم (حالا مامان من بود میگفت نههه عمرا خودش و بابام میشستن کنار اون بدبخت)
یونجون:گفتی که چند سالته؟
سوزی:نگفتم ولی حدودا ۲۲
داشتن برای هم تعریف میکردن که نگاه سوزی و جیمین به هم گره خورد
یونجون:آره خلاصه اون رو...
سوزی:عذر میخوام یونجون من یه لحظه میرم سرویس
و با شتاب اون میزو جمع کرد
مامان سوزی:وا چش شد؟
و بقیه افراد سر میز هم شونه بالا انداختن
سلاممم چطورین؟بعد یه مدت برگشتیم ایندفعه واقعا دلیل یا بهونه ای ندارم و واقعا اصلا میدونین اون اراده ای که باید پارت مینوشتم نبود برای همین نمیذاشتم
راستی افعی تهران دیدین؟خیلی خفنه#_#
فعلا خداحافظ
Part⁸
جیمین با یادآوری خاطراتش برای بار هزارم به خودش و سوزی لعنت فرستاد
جیمین:لعنت...لعنت به...لعنت بهمن که تورو...از دست دادم...سوزی
و همونطوری که داشت دوباره به خاطرات فکر میکرد روی مبل دراز کشید و سعی کرد با یه جرت کوتاه از این زندگی فلاکت بار دور بشه
صدای زنگ گوشی اونو وادار به بیدار شدن کرد
جیمین:هی کوک مرض داری زنگ میزنی؟
کوک:متاسفم جیمین ولی سوزی اینجاست
جیمین:چی؟سوزی؟کجایی؟بقیه اعضا هم پیشتن؟
کوک:خب اره سوزی منم کمپانی و بله بقیه اعضا هم هستن
جیمین با دو به سمت کمپانی میرفت
سوار ماشینش شد و به سمت کمپانی رفت توی راه هرچقدر گاز میداد توی یه خیابون مونده بود و انگار یادش رفته بود چجوری پیاده بشه دستش رو روی فرمون کوبید و دوباره گاز داد ولی ماشین ۱اینچ هم جلو نرفت
طوری که انگار کابوس دیده باشه بیدار شد عرق سرد روی پیشونیش اونو وادار میکردم سمت سرویس بره و صورتش رو آب بزنه...خودشو توی آینه دید موهای خرمایی رنگش که چندتا تار سفید بینش پیدا بود
●سوزی ویو●
نگاهی به خودم توی آینه کردم سرهمی کرمی با یه کیف مشکی نهبابا خوشم اومد:/
داشتم خودمو برانداز میکردن که بابا زنگ زد
بابا:پایینم
و بعد قطع کرد ای بابا یه سلامی علیکی خوبی؟چمیدونم حاضری؟پایینم@_@؟
خلاصه رفتم پایین و سوار شدم
سوزی:خونه رو بلدم خودم میومدم
مامان:قرار توی رستورانه
سوزی:عهه جدی میفرمایید
سوزی سعی داشت خودشو خوب نشون بده تا به قول مامانش مردم فکر نکردن موقع تربیت اون توکافه ها پلاس بودن
سوزی:بابا ولی اینجا رستوران گرونیه خبری شده؟اهانت سر ماهه حقوق گرفتی
بابا:دو دقیقه اون نقطه چین ببندی نمیگن لالی
همه اعضا پایین خونه جیمین منتظر اون بودن تا بیاد و برن بیرون که خلاصه جیمین اومد
کوک:بهبه آقا بعد صد سال اومدی میزاشتی یه گاوی گوسفندی چیز...
جیمین:کوک دهنتو ببند حال ندارم نانی کجا میریم؟
نام:رستوران بسه پسر پوسیدی باید قبول کنی سوزی رفته
جیمین:من؟به اون فکر کنم عمرا*_*
شوگا:میبندی یا پام بیام تو دهنت
جیمین:باشه بابا چرا خشونت #نه-به-خشونت
خلاصه رسیدن
و همونطور که سوزی سعی داشت حالش خوب باشه جیمین هم تلاش میکرد و اره دیگه+_+
اعضا توی وسط ترین میز رستوران بودن و سوزی اینا هم دقیقا کنارشون
نام:هی بچه ها اون سوزی نیست؟
جیهوپ:پسر کرم داری؟
جیمین:سوزی؟بایه پسر دیگه؟پشمام⁰_⁰
در همون حین که خانواده سوزی و یونجون نشسته بودن و حرف میزن هردو بچه ها تو عالم خودشون بودن و البته اینکهبه اجبار مامان باباهای جوگیرشون کنار هم نشسته بودن هم فراموش نکنیم (حالا مامان من بود میگفت نههه عمرا خودش و بابام میشستن کنار اون بدبخت)
یونجون:گفتی که چند سالته؟
سوزی:نگفتم ولی حدودا ۲۲
داشتن برای هم تعریف میکردن که نگاه سوزی و جیمین به هم گره خورد
یونجون:آره خلاصه اون رو...
سوزی:عذر میخوام یونجون من یه لحظه میرم سرویس
و با شتاب اون میزو جمع کرد
مامان سوزی:وا چش شد؟
و بقیه افراد سر میز هم شونه بالا انداختن
سلاممم چطورین؟بعد یه مدت برگشتیم ایندفعه واقعا دلیل یا بهونه ای ندارم و واقعا اصلا میدونین اون اراده ای که باید پارت مینوشتم نبود برای همین نمیذاشتم
راستی افعی تهران دیدین؟خیلی خفنه#_#
فعلا خداحافظ
۴.۱k
۱۸ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.