وانشات سوکیشیما و کاگیاما
امیدوارم خوشتون بیاد
_________________________________________وانشات کاگیاما و سوکیشیما
با بی حالی به سقف بیمارستان خیره شده بود. بوی الکی بیمارستان میومد و همجا تو سکوت بود. ناگهان در با شتاب باز شد که سریع سرشو به سمت فردی که در راستای در بود برگردوند.
هیناتا: ک.. کاگیاما آروم باش، اینجا بیمارستانه نباید...
کاگیاما به سمت تخت بیمارستان رفت و یقه سوکیشیما رو گرفت: احمق! خیلی احمقی! با خودت چی فکر کردی ها؟ نگفتی که من....
هیناتا و یاماگوچی دستای کاگیاما رو گرفتن و اونو از تخت دور کردند.
سوکیشیما فقط به با بیحالی و قیافه ای خنثی به کاگیاما خیره شده بود.
کاگیاما هیناتا و یاماگوچی رو کنار زد و گفت: گمشید بیرون!
هردوتا سریع از اتاق بیرون رفتند و نزدیک در موندند تا صحبت اون دوتا رو بشنون.
کاگیاما بغل صندلی کنار تخت سوکیشیما نشست سرشو روی دستاش گزاشت: واقعا احمقی چهار چشمی.
سوکیشیما از زیر ماسکی که روی صورتش بود لب زد: باشه...
کاگیاما: با خودت چی فکر کردی؟ من..
پوفی کشید و سرشو از روی دستاش برداشت و سرشو به به دیوار تکیه داد. غرورش اجازه نمیداد احساس ناراحتی و نگرانی رو نسبت به سوکیشیما بروز بده.. حتی اجازه نمیداد که... حتی عشقشو هم برزو بده.
چند دقیقه توی سکوت بی دیوار خیره شده بود. و سوکیشیما هم همینجوری به کاگیاما نگاه میکرد.
بلاخره پوفی کشید و دستشو به موهای به هم ریختش زد. از روی صندلی بلند شد و به سمت در اتاق بیمارستان رفت.
با اخمی خفیف به سوکیشیما نگاه کرد و با صدایی که رگه نگرانی توش وجود داشت گفت: بهتره زود تر حالت خوب شه، مگرنه من میدونم با تو، فهمیدی!
سوکیشیما فقط سر تکون داد و به دور شدن کاگیاما خیره شد....
_________________________________________وانشات کاگیاما و سوکیشیما
با بی حالی به سقف بیمارستان خیره شده بود. بوی الکی بیمارستان میومد و همجا تو سکوت بود. ناگهان در با شتاب باز شد که سریع سرشو به سمت فردی که در راستای در بود برگردوند.
هیناتا: ک.. کاگیاما آروم باش، اینجا بیمارستانه نباید...
کاگیاما به سمت تخت بیمارستان رفت و یقه سوکیشیما رو گرفت: احمق! خیلی احمقی! با خودت چی فکر کردی ها؟ نگفتی که من....
هیناتا و یاماگوچی دستای کاگیاما رو گرفتن و اونو از تخت دور کردند.
سوکیشیما فقط به با بیحالی و قیافه ای خنثی به کاگیاما خیره شده بود.
کاگیاما هیناتا و یاماگوچی رو کنار زد و گفت: گمشید بیرون!
هردوتا سریع از اتاق بیرون رفتند و نزدیک در موندند تا صحبت اون دوتا رو بشنون.
کاگیاما بغل صندلی کنار تخت سوکیشیما نشست سرشو روی دستاش گزاشت: واقعا احمقی چهار چشمی.
سوکیشیما از زیر ماسکی که روی صورتش بود لب زد: باشه...
کاگیاما: با خودت چی فکر کردی؟ من..
پوفی کشید و سرشو از روی دستاش برداشت و سرشو به به دیوار تکیه داد. غرورش اجازه نمیداد احساس ناراحتی و نگرانی رو نسبت به سوکیشیما بروز بده.. حتی اجازه نمیداد که... حتی عشقشو هم برزو بده.
چند دقیقه توی سکوت بی دیوار خیره شده بود. و سوکیشیما هم همینجوری به کاگیاما نگاه میکرد.
بلاخره پوفی کشید و دستشو به موهای به هم ریختش زد. از روی صندلی بلند شد و به سمت در اتاق بیمارستان رفت.
با اخمی خفیف به سوکیشیما نگاه کرد و با صدایی که رگه نگرانی توش وجود داشت گفت: بهتره زود تر حالت خوب شه، مگرنه من میدونم با تو، فهمیدی!
سوکیشیما فقط سر تکون داد و به دور شدن کاگیاما خیره شد....
۴.۶k
۱۴ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.