رمان دلبر وحشی
#دلبر_وحشی_پارت_دوازدهم
یه دختر جوون و قدش هم متوسط وارد اتاق شد از جام بلند شدم.
«بله اقای مرادی»
*غذا میدی بخوره آمادش میکنی همه چی هم براش توضیح میدی فهمیدی؟
«بله»
*یه دستی هم به صورتش بکش
«چشم»
نگاهم قفل شد رو صورت آوا
بچه به نظر میرسید
ولی انقدر خسته بودم ک توان حرف زدن باهاش رو نداشتم
_خانم از این طرف
بدون صدا به همون طرفی ک اشاره میکرد راه افتادم.
غذا رو میز آماده بود زود خوردم و بلند شدم سرم گیج میرفت
«چیزی شده خانم»
_هی انقدر خانم منو صدا نزن بگو سارا
«چشم»
_انقدر رسمی حرف نزن
«امم باشه س..سارا»
لبخندی زدم یه چند وقتی میشد کسی اسممو با محبت صدا نزده ...
_هی آوا یه سوال...
«هوم؟»
_چند سالته؟
«چند ماه دیگ میرم تو ۱۹ سال تو چی؟»
_من ۴ ماه دیگ میرم تو ۲۱ سال
لبخندی زد با لحن مهربونش لب زد:
«پس تو خواهر بزرگه ای»
انگار یه چیزی ذهنشو درگیر کرده بود یه سوال یه سوال راجب من ک نمیتونست بپرسه
_اگ سوالی داری میتونی بپرسیا لازم نیس قیافتو این شکلی بگیری
تعجب کرده بود ک فهمیدم میخواد چیزی ازم بپرسه و خجالت کشید سرش رو به زمین دوخت.
_لازم نیس خجالت بکشی الان ما خواهر شدیم.
«به آقا نمیگید؟»
_منظورت شایانه؟
«بله..»
پس از شایان میترسید
_نه بپرس...
«به من گفتن شما شخص مهمی هستین ولی با اون حال ک دیدمتون...»
_پدر شایان داییمه
تعجب کرده بود.
«پس چرا...»
_پیشنهاد کار خلاف بهم داد و منم قبول نکردم برای همین الان داره تحدیدم میکنه برم ترکیه و باهاش ازدواج کنم.
چشاش گرد تر شد
#آوا
پس اون دختره کیه ک همیشه با ارباب بودن من فک میکردم اون زن اربابه
ارباب بزرگ دایی این دختره؟ تعجبی ندارم این کارو باهاش کرده اون رحمی نداره.
چندبار بخاطر یه کار کوچیک ازش کتک خوردم.
کپی ممنوع میباشد.
نویسنده: خدم هانیـ:_
برا امروز دیگ پارت ندریم فعلا
امشب مینویسم فردا میزارم.
پنج شنبه و جمعه هم پارت ویژه داریم یاتون نره حتما سر بزنید.
فردا هم دو یا یک پارت دریم. بحی♡_:
یه دختر جوون و قدش هم متوسط وارد اتاق شد از جام بلند شدم.
«بله اقای مرادی»
*غذا میدی بخوره آمادش میکنی همه چی هم براش توضیح میدی فهمیدی؟
«بله»
*یه دستی هم به صورتش بکش
«چشم»
نگاهم قفل شد رو صورت آوا
بچه به نظر میرسید
ولی انقدر خسته بودم ک توان حرف زدن باهاش رو نداشتم
_خانم از این طرف
بدون صدا به همون طرفی ک اشاره میکرد راه افتادم.
غذا رو میز آماده بود زود خوردم و بلند شدم سرم گیج میرفت
«چیزی شده خانم»
_هی انقدر خانم منو صدا نزن بگو سارا
«چشم»
_انقدر رسمی حرف نزن
«امم باشه س..سارا»
لبخندی زدم یه چند وقتی میشد کسی اسممو با محبت صدا نزده ...
_هی آوا یه سوال...
«هوم؟»
_چند سالته؟
«چند ماه دیگ میرم تو ۱۹ سال تو چی؟»
_من ۴ ماه دیگ میرم تو ۲۱ سال
لبخندی زد با لحن مهربونش لب زد:
«پس تو خواهر بزرگه ای»
انگار یه چیزی ذهنشو درگیر کرده بود یه سوال یه سوال راجب من ک نمیتونست بپرسه
_اگ سوالی داری میتونی بپرسیا لازم نیس قیافتو این شکلی بگیری
تعجب کرده بود ک فهمیدم میخواد چیزی ازم بپرسه و خجالت کشید سرش رو به زمین دوخت.
_لازم نیس خجالت بکشی الان ما خواهر شدیم.
«به آقا نمیگید؟»
_منظورت شایانه؟
«بله..»
پس از شایان میترسید
_نه بپرس...
«به من گفتن شما شخص مهمی هستین ولی با اون حال ک دیدمتون...»
_پدر شایان داییمه
تعجب کرده بود.
«پس چرا...»
_پیشنهاد کار خلاف بهم داد و منم قبول نکردم برای همین الان داره تحدیدم میکنه برم ترکیه و باهاش ازدواج کنم.
چشاش گرد تر شد
#آوا
پس اون دختره کیه ک همیشه با ارباب بودن من فک میکردم اون زن اربابه
ارباب بزرگ دایی این دختره؟ تعجبی ندارم این کارو باهاش کرده اون رحمی نداره.
چندبار بخاطر یه کار کوچیک ازش کتک خوردم.
کپی ممنوع میباشد.
نویسنده: خدم هانیـ:_
برا امروز دیگ پارت ندریم فعلا
امشب مینویسم فردا میزارم.
پنج شنبه و جمعه هم پارت ویژه داریم یاتون نره حتما سر بزنید.
فردا هم دو یا یک پارت دریم. بحی♡_:
۵.۴k
۱۱ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.