part⁵ وقتی ازدواج کردید ولی سرطان ریه...
ادامه ویو ماسان *
رفت داخل محوطه و پارک کرد و پیاده شدیم جای نه خیلی شلوغ بود نه خیلی خلوت .. همه نگاهی بهمون میکردن و رد میشدن .. درسته ی آدم پولدار بودم ولی شبیه پولدارا لباس نمیپوشیدم..دوست نداشتم.. رفتیم داخل ازونجایی ک دیگ از نودل خسته شده بودم همبرگر سفارش دادم با گوشت گوسفندی به مردم نگاه میکردم هوسوک صدام کرد و رفتم نشستم همش به این فکر میکردم که چرا باید ی سری از آدما اینقدر فقیر باشن ... یکی اومده بود داخل و هی اسرار میکرد که یکی براش غذا بگیره ولی فروشنده اونو از مغازه پرت کرد بیرون ... اون بچه نشسته بود جلو رستوران و با حسرت نگاه میکرد... *
ماسان *:عام...ببخشید هوسوک .. من میرم و زود برمیگردم باشه ؟
ویو هوسوک *
دیدم کلافس...فک نمیکردم بیام پایین شهر اینجوری بشه اخلاقش... اکثر کسایی ک میارمشون اینجا خودشونو بالا میگیرن و به همه دستور میدن ولی اون اینطوری نبود تا اینکه با حرفش از فکر در اومدم (همون حرفه*)رفت و منم داشتم نگاش میکردم رفت بیرون رستوران رفتم و گفتم که غذای مارو بسته بندی کنه و رفتم پیشش دیدم ۱۰ ، ۱۲ تا بچه و نوجوون اومدن کنارش داشت میشموردشون و برگشت که منو دید
ماسان *:او .. بیرون سرده چرا اومدی ...
لهنش فرق داشت .. انگار یکی زده بود تو سرش و به کل تغییر کرده بود با تعجب نگا کرد و دستشو جلوم تکون داد
ماسان *: هی با تو ام ...
هوسوک *:عا..عام ببخشید حواستم نبود ...امم هیچی اومدم تنها نباشی میخواستم ببینم چیکار داری ..
ماسان خندید .. عجیب بود نه اینکه نخنده.. اینکه اینقدر خنده هاش قشنگ بود... اون چشمای درشتش موقع خندیدن بسته میشد .. گفت *: عام هیچی بیا بریم داخل میفهمی ...
رفتیم داخل و اون بچه ها نشسته بودن گوشه جدول
ویو ماسان*
ازون بچه ها اسماشونو پرسیدم .. و باهاشون حرف زدم ...
ماسان *: خب دخترا و پسرای قشنگم هر وقت گفتم بیاید تو اون رستوران باشه ؟
همه اون بچه ها *: باااشههه
(و اون اتفاقات توی ویو هوسوک )
رفتم داخل و پای میز سفارش وایسادم و ۱۸ تا همبرگر با گوشت گوسفندی و کیمچی و نوشابه و نودل گرفتم همه میزارو با کمک هوسوک چسبوندیم به هم و صندلیاشو چیدیم کارمندا فقط نگامون میکردن و هیچی نمیگفتم لبخندی از رضایت زدم و رفتم بیرون و اون بچه هارو صدا کردم و دونه دونه رفتن نشستن و غذا هارو براشون آوردن هوسوک کنار من نشست نیلا خیلی اختلاف سنی داشت با بقیه من گرفتمش و نشوندمش رو پام و بهش کم کم غذا میدادم شروع کردم باهاشون حرف زدن هوسوک کلی باهاشون خوش گذروند منم همینطور خیلی گوگولی بودن غذا شونو خوردن ...با حرف زدن با استیو و بقیه بچه ها فهمیدم اونا ۱۸ تا بچه یتیم بودن که واسه ی نفر کار میکردن یکیشون که از همه بزرگ تر بود مخفیانه گوشی داشت ...
رفت داخل محوطه و پارک کرد و پیاده شدیم جای نه خیلی شلوغ بود نه خیلی خلوت .. همه نگاهی بهمون میکردن و رد میشدن .. درسته ی آدم پولدار بودم ولی شبیه پولدارا لباس نمیپوشیدم..دوست نداشتم.. رفتیم داخل ازونجایی ک دیگ از نودل خسته شده بودم همبرگر سفارش دادم با گوشت گوسفندی به مردم نگاه میکردم هوسوک صدام کرد و رفتم نشستم همش به این فکر میکردم که چرا باید ی سری از آدما اینقدر فقیر باشن ... یکی اومده بود داخل و هی اسرار میکرد که یکی براش غذا بگیره ولی فروشنده اونو از مغازه پرت کرد بیرون ... اون بچه نشسته بود جلو رستوران و با حسرت نگاه میکرد... *
ماسان *:عام...ببخشید هوسوک .. من میرم و زود برمیگردم باشه ؟
ویو هوسوک *
دیدم کلافس...فک نمیکردم بیام پایین شهر اینجوری بشه اخلاقش... اکثر کسایی ک میارمشون اینجا خودشونو بالا میگیرن و به همه دستور میدن ولی اون اینطوری نبود تا اینکه با حرفش از فکر در اومدم (همون حرفه*)رفت و منم داشتم نگاش میکردم رفت بیرون رستوران رفتم و گفتم که غذای مارو بسته بندی کنه و رفتم پیشش دیدم ۱۰ ، ۱۲ تا بچه و نوجوون اومدن کنارش داشت میشموردشون و برگشت که منو دید
ماسان *:او .. بیرون سرده چرا اومدی ...
لهنش فرق داشت .. انگار یکی زده بود تو سرش و به کل تغییر کرده بود با تعجب نگا کرد و دستشو جلوم تکون داد
ماسان *: هی با تو ام ...
هوسوک *:عا..عام ببخشید حواستم نبود ...امم هیچی اومدم تنها نباشی میخواستم ببینم چیکار داری ..
ماسان خندید .. عجیب بود نه اینکه نخنده.. اینکه اینقدر خنده هاش قشنگ بود... اون چشمای درشتش موقع خندیدن بسته میشد .. گفت *: عام هیچی بیا بریم داخل میفهمی ...
رفتیم داخل و اون بچه ها نشسته بودن گوشه جدول
ویو ماسان*
ازون بچه ها اسماشونو پرسیدم .. و باهاشون حرف زدم ...
ماسان *: خب دخترا و پسرای قشنگم هر وقت گفتم بیاید تو اون رستوران باشه ؟
همه اون بچه ها *: باااشههه
(و اون اتفاقات توی ویو هوسوک )
رفتم داخل و پای میز سفارش وایسادم و ۱۸ تا همبرگر با گوشت گوسفندی و کیمچی و نوشابه و نودل گرفتم همه میزارو با کمک هوسوک چسبوندیم به هم و صندلیاشو چیدیم کارمندا فقط نگامون میکردن و هیچی نمیگفتم لبخندی از رضایت زدم و رفتم بیرون و اون بچه هارو صدا کردم و دونه دونه رفتن نشستن و غذا هارو براشون آوردن هوسوک کنار من نشست نیلا خیلی اختلاف سنی داشت با بقیه من گرفتمش و نشوندمش رو پام و بهش کم کم غذا میدادم شروع کردم باهاشون حرف زدن هوسوک کلی باهاشون خوش گذروند منم همینطور خیلی گوگولی بودن غذا شونو خوردن ...با حرف زدن با استیو و بقیه بچه ها فهمیدم اونا ۱۸ تا بچه یتیم بودن که واسه ی نفر کار میکردن یکیشون که از همه بزرگ تر بود مخفیانه گوشی داشت ...
۸.۷k
۰۱ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.