پارت◇⁴⁷
نشست و چونم و محکم تو دستش گرفت ...
سانیا:نزدیک تهیونگ نشو...یعنی بهتره که نشی چون اون اصلا ترو ادم حساب نمیکنه ...
بعد یه خنده کرد و ادامه داد:اون فقط از تو استفاده میکنه ..بچش که بدنیا بیاد از این خونه ...یه سوتی کشید و گفت:پرت میشی بیرون ...
با اینکه اصلا دل خوشی از هیچکدومشون نداشتم...ولی اشک تو چشمام جمع شد ...شاید واسه زندگیه تلخ خودمه ....نمیدونم ...شاید بخاطر سواستفاده ای که ازم میشه...اما میدونم دلم بدجور شکست ...مگه من از این زندگی چی میخواستم ...
جین:سانیا
با شندین صدای جین سانیا چونم و با ضرب ول کرد و از جاش بلند شد و با یه خنده تصنعی برگشت سمت جین ...
سانیا:اممم....بله
جین:تو ....اینجا چیکار میکنی؟
سانیا:خونه دوست پسرمم...باید به کسی جواب پس بدم ؟
جین:فک کنم من برادر همون دوست پسرتم...بهتر نیست درست صحبت کنی؟
سانیا:عااا...اره راست میگی ...برادرشی...اما...ناتنی!
با شندین این حرف از دهن سانیا تعجب کردم ...چطور میتونست با جین اینطور حرف بزنه ...یعنی خود تهیونگ میدونست و با این رفتار هنوزم این دختر و دوست داشت یا تحملش میکرد...
جین:اره ...درسته من برادر ناتنیشم ...توهم دوست دخترش ...ولی اونی که روی زمین نشسته زنشه شرعا و قانونن...میدونی که توی یه خونه جایی برای دوتا زن وجود نداره و توی یه قصر جایی برای دوتا ملکه!....حالا بهم بگو...کسی که همسرشه باید تو این خونه بمونا یا کسی که به اصطلاح ....دوست دخترشه ...تو این خونه جلون میده؟
با این حرف جین عصبانیت و توی چشمای سانیا دیده میشد و هر لحظه اماده منفجر شدن بود...به ثانیه نکشید که صدای دادش بلند شد ...
سانیا:تو..چطور جرات میکنی با من اینطور صحبت کنی؟
جین:حرفت و پس بگیر ...تو چطور جرات میکنی با پسر ارشد این خانواده اینطور صحبت کنی؟
سانیا:ساکت شووو...تو ...تو یه پسره عوضی که به اون مادره هرز...
تهیونگ:خفه شوو(با داد)
با شندین داد تهیونگ...همه جا برای یه لحظه ساکت شد ...ترس توی دلم بیشتر شد ...میدونستم که با وجود بی تقصیر بودنم ..بازم منم که بیشترین اسیب و میبینم...
چشمم و به زمین دوختم تا اشک تو چشمام و نبینن...سعی کردم فقط صداشون و بشنوم...
تهیونگ:تو الان چی گفتی؟
با شنیدن صدای سانیا متوجه شدم که از سانیا این سوال پرسید...
سانیا:تهی..یونگ...عشقم...من چیزی نگفتم ...فقط گفتم که این پسر از خانواده ی شما نی...
تهیونگ:دهنتو ببند(باداد)...از کی تا حالا در مورد خانواده من نظر میدی...اینقد جراتت بالا رفته ؟....که با داداش بزرگ من اینطور حرف میزنی؟
سانیا:من...فقط
تهیونگ:گفتممم...ببند...بهتره معذرت بخوای...
سانیا:ولی من کاری نکردم که بخوام عذر خ...
تهیونگ با داد:گفتم بگو ببخشید...
سانیا هم متقابلا داد زد: چرا همش پشت اون در میای...
بعد زد زیر گریه و صدای قدم هاشو شنیدم که ازمون دور شد ...سرم هنوز پایین بود ...اصلا علاقه ای نداشتم بیارمش بالا ...بعد یه مین پوف کلافه تهیونگ و شندیم و بعدش صدای بلند قدم هاش که رفت دنبال سانیا ...فکرشم نمیکرد اون براش مهم تر از جین که برادرشه باشه...سرم هنوزم پایین بود اینقدی که متوجه نزدیک شدن جین نشدم...دستشو که گذاشت روی چونم سرم و اوردم بالا ...چقدر قلبه بزرگی داشت که با وجود اون حرفا هنوزم لبخند روی لبش بود ...چشمام محو لبخندش بود...تا اینکه صدای ارومشو شندیم..
جین:حالت خوبه؟
ادامه پارت بعد
سانیا:نزدیک تهیونگ نشو...یعنی بهتره که نشی چون اون اصلا ترو ادم حساب نمیکنه ...
بعد یه خنده کرد و ادامه داد:اون فقط از تو استفاده میکنه ..بچش که بدنیا بیاد از این خونه ...یه سوتی کشید و گفت:پرت میشی بیرون ...
با اینکه اصلا دل خوشی از هیچکدومشون نداشتم...ولی اشک تو چشمام جمع شد ...شاید واسه زندگیه تلخ خودمه ....نمیدونم ...شاید بخاطر سواستفاده ای که ازم میشه...اما میدونم دلم بدجور شکست ...مگه من از این زندگی چی میخواستم ...
جین:سانیا
با شندین صدای جین سانیا چونم و با ضرب ول کرد و از جاش بلند شد و با یه خنده تصنعی برگشت سمت جین ...
سانیا:اممم....بله
جین:تو ....اینجا چیکار میکنی؟
سانیا:خونه دوست پسرمم...باید به کسی جواب پس بدم ؟
جین:فک کنم من برادر همون دوست پسرتم...بهتر نیست درست صحبت کنی؟
سانیا:عااا...اره راست میگی ...برادرشی...اما...ناتنی!
با شندین این حرف از دهن سانیا تعجب کردم ...چطور میتونست با جین اینطور حرف بزنه ...یعنی خود تهیونگ میدونست و با این رفتار هنوزم این دختر و دوست داشت یا تحملش میکرد...
جین:اره ...درسته من برادر ناتنیشم ...توهم دوست دخترش ...ولی اونی که روی زمین نشسته زنشه شرعا و قانونن...میدونی که توی یه خونه جایی برای دوتا زن وجود نداره و توی یه قصر جایی برای دوتا ملکه!....حالا بهم بگو...کسی که همسرشه باید تو این خونه بمونا یا کسی که به اصطلاح ....دوست دخترشه ...تو این خونه جلون میده؟
با این حرف جین عصبانیت و توی چشمای سانیا دیده میشد و هر لحظه اماده منفجر شدن بود...به ثانیه نکشید که صدای دادش بلند شد ...
سانیا:تو..چطور جرات میکنی با من اینطور صحبت کنی؟
جین:حرفت و پس بگیر ...تو چطور جرات میکنی با پسر ارشد این خانواده اینطور صحبت کنی؟
سانیا:ساکت شووو...تو ...تو یه پسره عوضی که به اون مادره هرز...
تهیونگ:خفه شوو(با داد)
با شندین داد تهیونگ...همه جا برای یه لحظه ساکت شد ...ترس توی دلم بیشتر شد ...میدونستم که با وجود بی تقصیر بودنم ..بازم منم که بیشترین اسیب و میبینم...
چشمم و به زمین دوختم تا اشک تو چشمام و نبینن...سعی کردم فقط صداشون و بشنوم...
تهیونگ:تو الان چی گفتی؟
با شنیدن صدای سانیا متوجه شدم که از سانیا این سوال پرسید...
سانیا:تهی..یونگ...عشقم...من چیزی نگفتم ...فقط گفتم که این پسر از خانواده ی شما نی...
تهیونگ:دهنتو ببند(باداد)...از کی تا حالا در مورد خانواده من نظر میدی...اینقد جراتت بالا رفته ؟....که با داداش بزرگ من اینطور حرف میزنی؟
سانیا:من...فقط
تهیونگ:گفتممم...ببند...بهتره معذرت بخوای...
سانیا:ولی من کاری نکردم که بخوام عذر خ...
تهیونگ با داد:گفتم بگو ببخشید...
سانیا هم متقابلا داد زد: چرا همش پشت اون در میای...
بعد زد زیر گریه و صدای قدم هاشو شنیدم که ازمون دور شد ...سرم هنوز پایین بود ...اصلا علاقه ای نداشتم بیارمش بالا ...بعد یه مین پوف کلافه تهیونگ و شندیم و بعدش صدای بلند قدم هاش که رفت دنبال سانیا ...فکرشم نمیکرد اون براش مهم تر از جین که برادرشه باشه...سرم هنوزم پایین بود اینقدی که متوجه نزدیک شدن جین نشدم...دستشو که گذاشت روی چونم سرم و اوردم بالا ...چقدر قلبه بزرگی داشت که با وجود اون حرفا هنوزم لبخند روی لبش بود ...چشمام محو لبخندش بود...تا اینکه صدای ارومشو شندیم..
جین:حالت خوبه؟
ادامه پارت بعد
۱۴۸.۵k
۱۴ بهمن ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱۰۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.