چندپارتی:)
چندپارتی
part 6
"از همراهی کردنش خوشم اومد.
انقدر ادامه دادیم تا رسیدیم به یه جایی که بین سال پایینی ها معروف بود به جایه متروکه یا آزمایشگاه کنشده، هیچوقت نتونستم درکشون کنم.
در نیمه باز بود پس بدونه هیچ اطلاعی یا... درو باز کردم و یونگی رو در حالی که داشت میوفتاد کنترل کردم"
'پام به چیزی گیر کرد که باعث شد کنترلمو از دست بدم، ولی ات با دستش که توی دست من بود نزاشت بیوفتم...
اروم گفتم:
-یا... مطمعنی به گفته ی تو اینجا قرار نیست جای بدی باشه؟'
"+یا! داری ناامیدم میکنییا... فقط دنبالم کنو از جایی که رو به روته لذت ببر! حالا، زیاد قشنگ هم نیست ولی قراره با آدم خوب و باحالی رو به رو بشی، برعکس خودت!
دستشو ول کردم فقط به سمت جلوم حرکت کردم. مین هم پشت سرم در حالی که با حیرت به اینور و اونور اتاق خیره شده بود دنبالم میومد، جایی که همیشه میشستمو بهش نشون دادم، نزدیک کتابخونهی کوچیکِ اتاق بود و چندتا بالشت برای احساس راحتی هم اونجا چپونده بودم."
'-اینجا پاتوقته؟ برعکس خودت خیلی راحت و دنجه! خوشم اومد'
'اروم یه گوشه نشستم و به کتاب ها خیره شدم، ولی بین اون همه کتاب، یکی از کتاب ها نظرمو جلب کرد اما همون لحظه فردی اومد و کنارمون ایستاد... اروم سرمو به طرفش برگردوندم و اون ثانیه بود که چشمام برق زد و مغزم فرمانه رفتن به سمت اون خانم رو داد
-م.. مامان؟ اینجا چیکار میکنی؟'
"با شنیدن تیکهانداختنش ریاکشنی نشون ندادم، نمیخواستم این فضای راحت رو به جایی تبدیل کنم که یه پسر و دختر با تمام لحبازیهاشون باهم دعوا میکنن!
مشخص بود از کتابا خوشش اومده، دستشو به یکیشون نزدیک کرد. تا خواستم حرفی بزنم متوجه سرایدارمون شدم
اما، وایسا یونگی الان اون خانم رو مامان صدا زد؟"
-مامان! بهم گفته بودی توی یکی از مدرسه ها کار میکنی ولی این مدرسه؟
'اروم به سمت خانمی که در واقع مامانم بود نزدیک شدم و بغلش کردم.... طولی نکشید که از بغلش در اومدم و به سمت ات برگشتم، با دیدن چهره ی متعجبش خندم گرفت ولی قورتش دادم و بجاش یه لبخند تحویلش دادم
-اون ادم خوبی که گفتی مامانم بود؟'
"+حقیقتا، نمیدونم... شاید؟!
خانم مین کتف یونگی رو هول دادو به من نزدیک شدو بغلم کرد.
دستام زیر بغل محکمش تقریبا له شده بودن پس نمیتونستم بالا بیارمشون و متقابلا بغلش کنم:
«راستی، اتشی! خیلی خوشحالم که تو به پسرم برگشتی. بعده طلاق من از باباش، شاید تنها دلخوشیش تو بودی»
مینیونگی، همون بچهای که میشه گفت تویه کتکو کتککاری بزرگ شده بود یا شایدم شخصی که اگر ممتاز نمیشد شک میکردی که فامیل و اسمش مین یونگی باشه!"
ات: https://wisgoon.com/gianluigi
یونگی: @min_mira
part 6
"از همراهی کردنش خوشم اومد.
انقدر ادامه دادیم تا رسیدیم به یه جایی که بین سال پایینی ها معروف بود به جایه متروکه یا آزمایشگاه کنشده، هیچوقت نتونستم درکشون کنم.
در نیمه باز بود پس بدونه هیچ اطلاعی یا... درو باز کردم و یونگی رو در حالی که داشت میوفتاد کنترل کردم"
'پام به چیزی گیر کرد که باعث شد کنترلمو از دست بدم، ولی ات با دستش که توی دست من بود نزاشت بیوفتم...
اروم گفتم:
-یا... مطمعنی به گفته ی تو اینجا قرار نیست جای بدی باشه؟'
"+یا! داری ناامیدم میکنییا... فقط دنبالم کنو از جایی که رو به روته لذت ببر! حالا، زیاد قشنگ هم نیست ولی قراره با آدم خوب و باحالی رو به رو بشی، برعکس خودت!
دستشو ول کردم فقط به سمت جلوم حرکت کردم. مین هم پشت سرم در حالی که با حیرت به اینور و اونور اتاق خیره شده بود دنبالم میومد، جایی که همیشه میشستمو بهش نشون دادم، نزدیک کتابخونهی کوچیکِ اتاق بود و چندتا بالشت برای احساس راحتی هم اونجا چپونده بودم."
'-اینجا پاتوقته؟ برعکس خودت خیلی راحت و دنجه! خوشم اومد'
'اروم یه گوشه نشستم و به کتاب ها خیره شدم، ولی بین اون همه کتاب، یکی از کتاب ها نظرمو جلب کرد اما همون لحظه فردی اومد و کنارمون ایستاد... اروم سرمو به طرفش برگردوندم و اون ثانیه بود که چشمام برق زد و مغزم فرمانه رفتن به سمت اون خانم رو داد
-م.. مامان؟ اینجا چیکار میکنی؟'
"با شنیدن تیکهانداختنش ریاکشنی نشون ندادم، نمیخواستم این فضای راحت رو به جایی تبدیل کنم که یه پسر و دختر با تمام لحبازیهاشون باهم دعوا میکنن!
مشخص بود از کتابا خوشش اومده، دستشو به یکیشون نزدیک کرد. تا خواستم حرفی بزنم متوجه سرایدارمون شدم
اما، وایسا یونگی الان اون خانم رو مامان صدا زد؟"
-مامان! بهم گفته بودی توی یکی از مدرسه ها کار میکنی ولی این مدرسه؟
'اروم به سمت خانمی که در واقع مامانم بود نزدیک شدم و بغلش کردم.... طولی نکشید که از بغلش در اومدم و به سمت ات برگشتم، با دیدن چهره ی متعجبش خندم گرفت ولی قورتش دادم و بجاش یه لبخند تحویلش دادم
-اون ادم خوبی که گفتی مامانم بود؟'
"+حقیقتا، نمیدونم... شاید؟!
خانم مین کتف یونگی رو هول دادو به من نزدیک شدو بغلم کرد.
دستام زیر بغل محکمش تقریبا له شده بودن پس نمیتونستم بالا بیارمشون و متقابلا بغلش کنم:
«راستی، اتشی! خیلی خوشحالم که تو به پسرم برگشتی. بعده طلاق من از باباش، شاید تنها دلخوشیش تو بودی»
مینیونگی، همون بچهای که میشه گفت تویه کتکو کتککاری بزرگ شده بود یا شایدم شخصی که اگر ممتاز نمیشد شک میکردی که فامیل و اسمش مین یونگی باشه!"
ات: https://wisgoon.com/gianluigi
یونگی: @min_mira
۲۰.۲k
۳۰ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.