پارت ۷۸
- چرا يه راه داره.
- چه راهي؟!
- شوهر کن بعد با شوهرت هر جا که خواستي برو.
اي خــــدا، چرا اين قدر ما دخترا بدبختيم؟ دو روز ديگه مي ترسم بهمون بگن حق نداري آب بخوري، شوهر کن بعد اگه اون گذاشت آب بخور! کاش نسل مردا از روي کره ي زمين محو مي شد. انتظار نداشتم بابا هم حرف بقيه رو بهم بزنه. با خودم گفتم شايد خود بابا راه حل بهتري ارائه بده، ولي انگار تقدير برام خواباي ديگه اي ديده بود. با خونسردي گفتم:
- اين آخرين راهه؟
- آخرين و تنها ترين راه.
از جا بلند شدم و گفتم:
- باشه بابا.
بدون زدن حرف ديگه اي از اتاق اومدم بيرون. عزيزجون ليواني شربت آناناس دستم داد و گفت:
- ننه چته؟ چند وقته راه به حال خودت نمي بري! عين کفتري که مونده زير بارون بال بال مي زني! چيزيته؟
- نه عزيز جون، حل مي شه، انشاا... که حل مي شه.
- خب ننه اگه با من نمي خواي حرف بزني، حداقل با خواهرت حرف بزن. اون که جونشه و تو، خيلي هم نگرانته.
- باشه عزيز به وقتش با اونم حرف مي زنم.
- شبرتت و بخور يه ذره جون بگيري.
شربت و يه نفس سر کشيدم و ليوانش و دادم دست عزيز. دوباره راه اتاقم رو در پيش گرفتم. فکري تو ذهنم بود که بايد حسابي روش کار مي کردم.
بالاخره پنج شنبه رسيد. بر عکس پنج شنبه هاي ديگه، حسابي استرس داشتم. بيشتر از هميشه به خودم رسيدم، ولي باز هم آرايش نکردم، ساده بهتر بود! شبنم و بنفشه تو سر هم مي زدن و مي خنديدن، ولي من انگار توي اين دنيا نبودم، فقط تو فکر نقشه ام بودم. بنفشه زد سر شونه ام و گفت:
- چته؟! تو فکري!
- هيچي، چيزي نيست.
- تو گفتي منم باوز کردم. عين اين اصيل زاده هاي انگليسي شدي! کلاس مي ذاري؟!
- بخواب مي نيم بابا! کلاسم کجا بود؟! تو فکرم.
- تو فکر شوور؟
- نمي دونم، شايد.
- کسي و پيدا کردي؟
- نمي دونم، شايد.
- کاسکو.
- چه راهي؟!
- شوهر کن بعد با شوهرت هر جا که خواستي برو.
اي خــــدا، چرا اين قدر ما دخترا بدبختيم؟ دو روز ديگه مي ترسم بهمون بگن حق نداري آب بخوري، شوهر کن بعد اگه اون گذاشت آب بخور! کاش نسل مردا از روي کره ي زمين محو مي شد. انتظار نداشتم بابا هم حرف بقيه رو بهم بزنه. با خودم گفتم شايد خود بابا راه حل بهتري ارائه بده، ولي انگار تقدير برام خواباي ديگه اي ديده بود. با خونسردي گفتم:
- اين آخرين راهه؟
- آخرين و تنها ترين راه.
از جا بلند شدم و گفتم:
- باشه بابا.
بدون زدن حرف ديگه اي از اتاق اومدم بيرون. عزيزجون ليواني شربت آناناس دستم داد و گفت:
- ننه چته؟ چند وقته راه به حال خودت نمي بري! عين کفتري که مونده زير بارون بال بال مي زني! چيزيته؟
- نه عزيز جون، حل مي شه، انشاا... که حل مي شه.
- خب ننه اگه با من نمي خواي حرف بزني، حداقل با خواهرت حرف بزن. اون که جونشه و تو، خيلي هم نگرانته.
- باشه عزيز به وقتش با اونم حرف مي زنم.
- شبرتت و بخور يه ذره جون بگيري.
شربت و يه نفس سر کشيدم و ليوانش و دادم دست عزيز. دوباره راه اتاقم رو در پيش گرفتم. فکري تو ذهنم بود که بايد حسابي روش کار مي کردم.
بالاخره پنج شنبه رسيد. بر عکس پنج شنبه هاي ديگه، حسابي استرس داشتم. بيشتر از هميشه به خودم رسيدم، ولي باز هم آرايش نکردم، ساده بهتر بود! شبنم و بنفشه تو سر هم مي زدن و مي خنديدن، ولي من انگار توي اين دنيا نبودم، فقط تو فکر نقشه ام بودم. بنفشه زد سر شونه ام و گفت:
- چته؟! تو فکري!
- هيچي، چيزي نيست.
- تو گفتي منم باوز کردم. عين اين اصيل زاده هاي انگليسي شدي! کلاس مي ذاري؟!
- بخواب مي نيم بابا! کلاسم کجا بود؟! تو فکرم.
- تو فکر شوور؟
- نمي دونم، شايد.
- کسي و پيدا کردي؟
- نمي دونم، شايد.
- کاسکو.
۲.۱k
۲۵ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.