قمارِ عشق پارت بیستم(فصل دوم)آخر*
پسر خنده ای کرد و از بغل پدرش پایین امد و به سمت یونا رفت و دستش رو گرفت و به سمت اتاقشون رفتن.
جونگ کوک سلامی به تهیونگ کرد و اون رو به سمت پذیرایی برد و تهیونگ روی مبل نشست و گفت:
&سلام اوما ...
مادر جونگ کوک موزی رو دهن عروسش گذاشت و گفت:
# چطوری تهیونگ؟
&خوبم ممنون..خانم جئون شما چطورین...جونور خوبه.
رونا دستی به شکمش که حالا مثل یه توپ شده بود کشید و با دهن پر غر غر کنان گفت:
+یاااا هزار بار گفتم به بچم نگو جونور.
تهیونگ خنده ای کرد که با کشیده شدن شلوارش از زیر به پایین نگاه کرد و دخترش رو دید ..لبخندی زد و دختر رو بغل کرد و روی پاش گذاشت....دختری که حالا بدون مادر بزرگش میکرد....البته نباید اسم هیلی رو مادر گذاشت.رونا نگاهی به مادر شوهرش که داشت موز دهنش میذاشت گفت:
+اوما دیگه جا ندارم
مادر جونگ کوک اخمی کرد و گفت:
# به فکر خودت که نیستی ..حداقل به فکر اون بچه ی توی شکمت باش. بعدشم میگن موز بخوری بچت خوشگل میشه.
تهیونگ تیکه سیبی رو داخل دهن یونا کوچولو گذاشت و گفت:
&اوما شما سر جونگ کوک موز خوردین؟
# اره
& وای وای رونا نخور بچت شبیه عنتر میشه .
رونا با حرف تهیونگ پخی زد زیر خنده که جونگ کوک به سمت تهیونگ رفت و گوشش رو کشید و گفت:
_پس من عنترم ... اره؟
&نه خیار خوردم.
جونگ کوک خیاری رو از توی سبد برداشت و با وسطش اون رو توی دهن تهیونگ کرد و به سمت رونا رفت.
& یاااا
با کار جونگ کوک همهگی زدن زیر خنده ...مادر جونگ کوک به سمت نوش رفت و جیونگ رو تو آغوشش گرفت و گونش رو بوسید .
تهیونگ خم شده بود و مثل اسب بود و یونا سوارش شده بود و اسب سواری میکرد.
جونگ کوک که دستش رو روی شکمه رونا گذاشته بود و داشت به تکون خوردن بچه نگاه میکرد.
این چیزی بود که رونا میخواست ... یه لبخند از ته دل.
سلام به همگی ...امیدوارم حالتون خوب باشه ... این داستانم تموم شد ..امیدوارم که خوشتون امده باشه....
جونگ کوک سلامی به تهیونگ کرد و اون رو به سمت پذیرایی برد و تهیونگ روی مبل نشست و گفت:
&سلام اوما ...
مادر جونگ کوک موزی رو دهن عروسش گذاشت و گفت:
# چطوری تهیونگ؟
&خوبم ممنون..خانم جئون شما چطورین...جونور خوبه.
رونا دستی به شکمش که حالا مثل یه توپ شده بود کشید و با دهن پر غر غر کنان گفت:
+یاااا هزار بار گفتم به بچم نگو جونور.
تهیونگ خنده ای کرد که با کشیده شدن شلوارش از زیر به پایین نگاه کرد و دخترش رو دید ..لبخندی زد و دختر رو بغل کرد و روی پاش گذاشت....دختری که حالا بدون مادر بزرگش میکرد....البته نباید اسم هیلی رو مادر گذاشت.رونا نگاهی به مادر شوهرش که داشت موز دهنش میذاشت گفت:
+اوما دیگه جا ندارم
مادر جونگ کوک اخمی کرد و گفت:
# به فکر خودت که نیستی ..حداقل به فکر اون بچه ی توی شکمت باش. بعدشم میگن موز بخوری بچت خوشگل میشه.
تهیونگ تیکه سیبی رو داخل دهن یونا کوچولو گذاشت و گفت:
&اوما شما سر جونگ کوک موز خوردین؟
# اره
& وای وای رونا نخور بچت شبیه عنتر میشه .
رونا با حرف تهیونگ پخی زد زیر خنده که جونگ کوک به سمت تهیونگ رفت و گوشش رو کشید و گفت:
_پس من عنترم ... اره؟
&نه خیار خوردم.
جونگ کوک خیاری رو از توی سبد برداشت و با وسطش اون رو توی دهن تهیونگ کرد و به سمت رونا رفت.
& یاااا
با کار جونگ کوک همهگی زدن زیر خنده ...مادر جونگ کوک به سمت نوش رفت و جیونگ رو تو آغوشش گرفت و گونش رو بوسید .
تهیونگ خم شده بود و مثل اسب بود و یونا سوارش شده بود و اسب سواری میکرد.
جونگ کوک که دستش رو روی شکمه رونا گذاشته بود و داشت به تکون خوردن بچه نگاه میکرد.
این چیزی بود که رونا میخواست ... یه لبخند از ته دل.
سلام به همگی ...امیدوارم حالتون خوب باشه ... این داستانم تموم شد ..امیدوارم که خوشتون امده باشه....
۱۳۵.۸k
۱۳ تیر ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۴۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.