قشنگ ترین عذاب من پارت ۲۰
قشنگ ترین عذاب من پارت ۲۰
ویو کوک
ساعت ۱۲ شب بود و خیلی خسته شده بودم
دیگه صبر نداشتم . به جیمین گفتم زمانی که میره تو بهش بگه من برم یا نه
اما بعد چند مین صدای داد و بیداد شون رو شنیدم . نمیدونستم چیکار کنم ، ولی با داد جیمین صبرم سر اومد و رفتم داخل
نه! دوباره نه...
کوک : ت...تهیونگ(آروم)
جیمین : تهیونگ ... تهیونگ پاشو(داد)
کوک : ج...جیمین ، جیمین چه خبره؟!(تعجب)
جیمین : کوک...کوک تروخدا یه کاری کن (بغض)
به هزار بدبختی بلندش کردم و رو مبل گذاشتمش . جیمین کنارش نشست و آب میزد به صورتش
دور و ور اتاق رو نگاه میکردم که چشمم خورد به یه شی عجیب
نمیدونستم برش دارم یا نه .
کوک : جیمین
جیمین : هوم؟
کوک : ا..اینو!!
اومد کنارم و برش داشت
بازش کرد و از توش یه نامه و جعبه در آورد
کوک : ب...بنظرت چیکار کنیم؟؟(نگران)
جیمین : فعلا بیا بریم پیش تهیونگ...تنهاش نزاریم ب...بهتره (استرس)
رفتیم سمت تهیونگ ؛ جیمین نشست بالا سرش و منم وایستادم کنارش
نامه رو باز کرد و خوند
جیمین : این فقط یه بازی کوچولوئه کیم ویکتور
کوک : ک...کیم ویکتور؟؟
جیمین : نکنه که...
کوک : نکنه چی؟!!
جیمین : جونگ کوک! همین...همین الان زنگ بزن به مو طوسیه بگو بیاد بالا (نگران)
سریع زنگ زدم به یونگی و قضیه رو بهش گفتم
بعد ۳ مین در با شدت باز شد و یونگی با صورت پر از بهت و نگرانی رفت سمت جیمین
یونگی : چ...چیشده؟؟(بهت)
کوک : قضیه مفصلی داره...منم زیاد نمیدونم چی شده ، ولی وقتی اومدم تو اتاق دیدم تهیونگ رو زمین و جیمین هم بالا سرشه ؛ بعدشم که....(استرس)
یونگی : بعدش که چی؟!!
جیمین : اینو دیدیم(ناراحت)
برگه رو از دست جیمین گرفت و خوند ..
ویو کوک
ساعت ۱۲ شب بود و خیلی خسته شده بودم
دیگه صبر نداشتم . به جیمین گفتم زمانی که میره تو بهش بگه من برم یا نه
اما بعد چند مین صدای داد و بیداد شون رو شنیدم . نمیدونستم چیکار کنم ، ولی با داد جیمین صبرم سر اومد و رفتم داخل
نه! دوباره نه...
کوک : ت...تهیونگ(آروم)
جیمین : تهیونگ ... تهیونگ پاشو(داد)
کوک : ج...جیمین ، جیمین چه خبره؟!(تعجب)
جیمین : کوک...کوک تروخدا یه کاری کن (بغض)
به هزار بدبختی بلندش کردم و رو مبل گذاشتمش . جیمین کنارش نشست و آب میزد به صورتش
دور و ور اتاق رو نگاه میکردم که چشمم خورد به یه شی عجیب
نمیدونستم برش دارم یا نه .
کوک : جیمین
جیمین : هوم؟
کوک : ا..اینو!!
اومد کنارم و برش داشت
بازش کرد و از توش یه نامه و جعبه در آورد
کوک : ب...بنظرت چیکار کنیم؟؟(نگران)
جیمین : فعلا بیا بریم پیش تهیونگ...تنهاش نزاریم ب...بهتره (استرس)
رفتیم سمت تهیونگ ؛ جیمین نشست بالا سرش و منم وایستادم کنارش
نامه رو باز کرد و خوند
جیمین : این فقط یه بازی کوچولوئه کیم ویکتور
کوک : ک...کیم ویکتور؟؟
جیمین : نکنه که...
کوک : نکنه چی؟!!
جیمین : جونگ کوک! همین...همین الان زنگ بزن به مو طوسیه بگو بیاد بالا (نگران)
سریع زنگ زدم به یونگی و قضیه رو بهش گفتم
بعد ۳ مین در با شدت باز شد و یونگی با صورت پر از بهت و نگرانی رفت سمت جیمین
یونگی : چ...چیشده؟؟(بهت)
کوک : قضیه مفصلی داره...منم زیاد نمیدونم چی شده ، ولی وقتی اومدم تو اتاق دیدم تهیونگ رو زمین و جیمین هم بالا سرشه ؛ بعدشم که....(استرس)
یونگی : بعدش که چی؟!!
جیمین : اینو دیدیم(ناراحت)
برگه رو از دست جیمین گرفت و خوند ..
۲.۹k
۱۷ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.