P8چند پارتی لینو«قاب عکس خونی»
ویو هان : روی صندلی نشوندیمش که یهو با کسی که اصلا انتظارشو نداشتیم مواجه شدیم...
ویو لینو : من و هان هایجین رو روی صندلی نشوندیم که یکدفعه هیون جین از در اومد تو و گفت : «سلام اونی... اما به محض دیدن حال و روز خواهرش هول کرد و ادامه ی حرفش رو خورد و با سرعت به طرف ما اومد و دستی روی صورت بی حس و بی رنگ خواهرش کشید»
ویو هیون جین دقایقی قبل : امروز خواهرم هایجین از فرانسه برمیگرده قرار گذاشتیم که اون بره پاسگاه پلیس و منم هم اونجا به دیدنش برم پس مرخصی گرفتم و به سمت پاسگاه پلیس راه افتادم...
ویو هیون جین زمان حال : با دیدن چهره ی رنگ پریده ی خواهرم ترسیدم و نگران شدم انتظار نداشتم بعد از 1 ماه خواهرم رو اینجوری ببینم کلی فکر ذهنم رو درگیر کرده بود یعنی چه اتفاقی افتاده بود؟ به لینو و هان نگاهی انداختم سرشون پایین بود دقایقی همه مون توی سکوت غرق شده بودیم تا اینکه...
ویو هایجین : حالم اصلا خوب نبود بیشتر از جسمم روحم تحت فشار بود همزمان هم عصبی بودم هم می خواستم گریه کنم دلم می خواست به زمین و زمان چنگ بزنم حس میکردم توی یک سیاه چاله گم شدم مبهم ترین احساس دنیا رو داشتم دنیا داشت دور سرم می چرخید سکوت که بین مون بود داشت اذیتم می کرد تا اینکه دیگه نتونستم تحمل کنم مشتم رو محکم روی میز کوبیدم هیون و لینو و هان هر سه جا خوردن اما اون لحظه نمی تونستم به چیزی به غیر از پرونده فکر کنم انگار احساس هیچ کس برام اهمیت نداشت...»ویو هان : هایجین مشتش رو محکم روی میز کوبید به قدری این ضربه شدت داشت که مشتش غرق خون شد خواستیم دستش رو بگیریم و ازش بخوایم که آروم باشه اما توی اون لحظه آرامش هیچ نسبتی باهاش نداشت و فریاد زد : «ا/ت کجاست؟» هیون گفت : «اونی آروم با...ش» ولی هایجین حرفش رو قطع کرد و دوباره فریاد زد : «گفتم ا/ت کجاااااااااااااست؟ 😡😡» و بعد لینو...
ویو لینو : من و هان هایجین رو روی صندلی نشوندیم که یکدفعه هیون جین از در اومد تو و گفت : «سلام اونی... اما به محض دیدن حال و روز خواهرش هول کرد و ادامه ی حرفش رو خورد و با سرعت به طرف ما اومد و دستی روی صورت بی حس و بی رنگ خواهرش کشید»
ویو هیون جین دقایقی قبل : امروز خواهرم هایجین از فرانسه برمیگرده قرار گذاشتیم که اون بره پاسگاه پلیس و منم هم اونجا به دیدنش برم پس مرخصی گرفتم و به سمت پاسگاه پلیس راه افتادم...
ویو هیون جین زمان حال : با دیدن چهره ی رنگ پریده ی خواهرم ترسیدم و نگران شدم انتظار نداشتم بعد از 1 ماه خواهرم رو اینجوری ببینم کلی فکر ذهنم رو درگیر کرده بود یعنی چه اتفاقی افتاده بود؟ به لینو و هان نگاهی انداختم سرشون پایین بود دقایقی همه مون توی سکوت غرق شده بودیم تا اینکه...
ویو هایجین : حالم اصلا خوب نبود بیشتر از جسمم روحم تحت فشار بود همزمان هم عصبی بودم هم می خواستم گریه کنم دلم می خواست به زمین و زمان چنگ بزنم حس میکردم توی یک سیاه چاله گم شدم مبهم ترین احساس دنیا رو داشتم دنیا داشت دور سرم می چرخید سکوت که بین مون بود داشت اذیتم می کرد تا اینکه دیگه نتونستم تحمل کنم مشتم رو محکم روی میز کوبیدم هیون و لینو و هان هر سه جا خوردن اما اون لحظه نمی تونستم به چیزی به غیر از پرونده فکر کنم انگار احساس هیچ کس برام اهمیت نداشت...»ویو هان : هایجین مشتش رو محکم روی میز کوبید به قدری این ضربه شدت داشت که مشتش غرق خون شد خواستیم دستش رو بگیریم و ازش بخوایم که آروم باشه اما توی اون لحظه آرامش هیچ نسبتی باهاش نداشت و فریاد زد : «ا/ت کجاست؟» هیون گفت : «اونی آروم با...ش» ولی هایجین حرفش رو قطع کرد و دوباره فریاد زد : «گفتم ا/ت کجاااااااااااااست؟ 😡😡» و بعد لینو...
۳.۶k
۰۹ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.