"زندگی من"
"زندگی من"
پارت 1
ویو جیمین
بالاخره امروز میتونم یونا رو ببینم بعد از دو ماه..دلم خیلی براش تنگ شده بود حاضر شدم از اعضا خداحافظی کردم
جیمین: بچها خداحافظ من رفتم..
کوک: حتما میخوای بری یونا ببینی؟
ته: اره دیگه پس برا کی انقد تیپ میزنه..
نامی: بچها کاریش نداشته باشید.
جیمین: یزره از نامجون یاد بگیرین
نامی: یکی باید به خودت بگه..
کل اعضا:😂
بالاخره رفتم..یونا جدا از پدرومادرش زندگی میکنه..منم کلید خونشو دارم کسی فعلا از رابطمون جز اعضا خبر نداره با یکی دوتا از دوستای یونا..
رفتم سمت خونه که دیدم یونا با الکس داره میره میخواستم صداشون کنم که دیدم الکس کلیدو در اورد و انداخت تو قفل و درو باز کرد اول فکر کردم که کلید یوناست که دقت کردم یونا کلیدش دست خودش..
رفتن بالا منم بدون اینکه اونا بفهمن رفتم بالا..
اونا رفتن داخل اما وقتی خواستم برم داخلو یونا رو سوپرایز کنم یصدایی شنیدم
الکس: یونا نمیخوای به جیمین بگی که با منی؟؟.
یونا: الکس تو که صبر کردی بزار بیادو بره بعدش بهش میگم..
بعد از دو مین ی صدایی اومد
الکس: یونا لبات خیلی خوشمزست، عاشقشون شدم
یونا:خجالتم نده
تازه فهمیدم چی شده..بغض گلومو چنگ میزد اما جلوی خودمو گرفتم سوار اسانسور شدم رفتم پایین نشستم تو ماشین راه افتادم تو راه شماره ا/تو گرفتم
*مکالمه بین ا/ت و جیمین*
ا/ت: سلام موچی کوچولو چخبر؟؟ بالاخره یونا رو دیدی؟(ات رفیق یونا)
جیمین: اره ولی اون منو ندید..*با صدای گرفته*
ات: جیمینم خوبی چیزی شده؟؟ اتفاقی برا کسی افتاده..
جیمین:اره برای من..
دیگه جیمین نتونست خودشو کنترل کنه با گریه صحبت کرد..
ات: چاگیا گریه نکن بگو چیشد نگرانتم الان کجایی؟
جیمین: تو خیابون.
ات: بزن کنار
جیمین: ات حالم اصلا خوب نیست..
ات: گفتم بزن کنار*داد*
جیمین: باشه..
پارت 1
ویو جیمین
بالاخره امروز میتونم یونا رو ببینم بعد از دو ماه..دلم خیلی براش تنگ شده بود حاضر شدم از اعضا خداحافظی کردم
جیمین: بچها خداحافظ من رفتم..
کوک: حتما میخوای بری یونا ببینی؟
ته: اره دیگه پس برا کی انقد تیپ میزنه..
نامی: بچها کاریش نداشته باشید.
جیمین: یزره از نامجون یاد بگیرین
نامی: یکی باید به خودت بگه..
کل اعضا:😂
بالاخره رفتم..یونا جدا از پدرومادرش زندگی میکنه..منم کلید خونشو دارم کسی فعلا از رابطمون جز اعضا خبر نداره با یکی دوتا از دوستای یونا..
رفتم سمت خونه که دیدم یونا با الکس داره میره میخواستم صداشون کنم که دیدم الکس کلیدو در اورد و انداخت تو قفل و درو باز کرد اول فکر کردم که کلید یوناست که دقت کردم یونا کلیدش دست خودش..
رفتن بالا منم بدون اینکه اونا بفهمن رفتم بالا..
اونا رفتن داخل اما وقتی خواستم برم داخلو یونا رو سوپرایز کنم یصدایی شنیدم
الکس: یونا نمیخوای به جیمین بگی که با منی؟؟.
یونا: الکس تو که صبر کردی بزار بیادو بره بعدش بهش میگم..
بعد از دو مین ی صدایی اومد
الکس: یونا لبات خیلی خوشمزست، عاشقشون شدم
یونا:خجالتم نده
تازه فهمیدم چی شده..بغض گلومو چنگ میزد اما جلوی خودمو گرفتم سوار اسانسور شدم رفتم پایین نشستم تو ماشین راه افتادم تو راه شماره ا/تو گرفتم
*مکالمه بین ا/ت و جیمین*
ا/ت: سلام موچی کوچولو چخبر؟؟ بالاخره یونا رو دیدی؟(ات رفیق یونا)
جیمین: اره ولی اون منو ندید..*با صدای گرفته*
ات: جیمینم خوبی چیزی شده؟؟ اتفاقی برا کسی افتاده..
جیمین:اره برای من..
دیگه جیمین نتونست خودشو کنترل کنه با گریه صحبت کرد..
ات: چاگیا گریه نکن بگو چیشد نگرانتم الان کجایی؟
جیمین: تو خیابون.
ات: بزن کنار
جیمین: ات حالم اصلا خوب نیست..
ات: گفتم بزن کنار*داد*
جیمین: باشه..
۱۱.۴k
۱۳ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.