ترس از تنهایی 🤍🖤 •°part 31°•
(لیانا)
از خواب بلند شدم ساعت رو چک کردم خب هنوز کوک نرفته برم باهاش حرف بزنم بدو بدو رفتم پایین دیدم میز خالیه و اثری هم از جونگ کوک نیست دلم گرفت یه لحظه احساس کردم خیلی تنهام نکنه دیگه دوستم نداره نکنه دوباره عاشق هیونا شده من دوستش دارم نباید منو تنها بزاره زدم زیر گریه دست خودم نبود که این افکار تو سرم بیاد
نارا که میخواست بره اومد پایین دید لیانا داره مثل ابر بهار گریه میکنه به برادرش یه فحش زیر لب داد و بدو رفت پیش لیانا
نارا: لیانا عزیزدلم آروم باش چرا گریه میکنی خوشگلم هیشش آروم باش قشنگم هیشش آروم برای نینیت خوب نیست آروم باش
لیانا انقدر گریه کرده بود که نفسش به سختی بالا میومد
لیانا: نارا جونگ کوک دیگه منو دوست نداره حالا چیکار کنم من بدن اون نمیتونم زندگی کنم
نارا: این حرفا چیه جونگ کوک هنوز عاشقته فقط یکم عصبانیه اونم درست میشه الان آروم باش حالت بد میشه ها نفس بکش
نارا دید لیانا نمیتونه نفس بکشه سریع برد رو مبل نشوندش بدو یه لیوان آب آورد آروم بهش آب رو داد و کمرش رو اهسته ماساژ میداد تا نفسش بالا بیاد یکم که بهتر شد نشست کنارش و بغلش کرد
نارا: دختر تو آخر یکی رو سکته میدی
لیانا: من باید برم بیمارستان ازش معذرت خواهی کنم
نارا: لیانا تو نباید زیاد تحرک داشته باشی
لیانا: من میخوام برم
لیانا بلند شد رفت لباس بپوشه
نارا: لااقل یه چیزی بخور بعد برو حالت بد میشه هویییی با تواما ای خدا جونگ کوک خدا بگم چیکارت کنه آخر بچه ناقص بدنیا میاد
لیانا لباس پوشید سوئیچ ماشین رو برداشت داشت میرفت بیرون که نارا جلوشو گرفت
نارا: واستا منم میام باهات
لیانا: باشه
هردو سوار ماشین شدن و راه افتادن سمت بیمارستان بعد از حدود سی دقیقه رسیدن
لیانا: تو همینجا باش من برم ببینمش باهاش حرف بزنم
نارا: باشه فقط مواظب باش
لیانا: اکی
لیانا رفت داخل بیمارستان از اونجا که میدونست اتاق کوک کجاست بدون پرسیدن رفت طبقه بالا از آسانسور پیاده شد و بدون در زدن وارد اتاق جونگ کوک شد ولی با چیزی که دید خون تو رگاش منجمد شد
کپی ممنوع ❌
از خواب بلند شدم ساعت رو چک کردم خب هنوز کوک نرفته برم باهاش حرف بزنم بدو بدو رفتم پایین دیدم میز خالیه و اثری هم از جونگ کوک نیست دلم گرفت یه لحظه احساس کردم خیلی تنهام نکنه دیگه دوستم نداره نکنه دوباره عاشق هیونا شده من دوستش دارم نباید منو تنها بزاره زدم زیر گریه دست خودم نبود که این افکار تو سرم بیاد
نارا که میخواست بره اومد پایین دید لیانا داره مثل ابر بهار گریه میکنه به برادرش یه فحش زیر لب داد و بدو رفت پیش لیانا
نارا: لیانا عزیزدلم آروم باش چرا گریه میکنی خوشگلم هیشش آروم باش قشنگم هیشش آروم برای نینیت خوب نیست آروم باش
لیانا انقدر گریه کرده بود که نفسش به سختی بالا میومد
لیانا: نارا جونگ کوک دیگه منو دوست نداره حالا چیکار کنم من بدن اون نمیتونم زندگی کنم
نارا: این حرفا چیه جونگ کوک هنوز عاشقته فقط یکم عصبانیه اونم درست میشه الان آروم باش حالت بد میشه ها نفس بکش
نارا دید لیانا نمیتونه نفس بکشه سریع برد رو مبل نشوندش بدو یه لیوان آب آورد آروم بهش آب رو داد و کمرش رو اهسته ماساژ میداد تا نفسش بالا بیاد یکم که بهتر شد نشست کنارش و بغلش کرد
نارا: دختر تو آخر یکی رو سکته میدی
لیانا: من باید برم بیمارستان ازش معذرت خواهی کنم
نارا: لیانا تو نباید زیاد تحرک داشته باشی
لیانا: من میخوام برم
لیانا بلند شد رفت لباس بپوشه
نارا: لااقل یه چیزی بخور بعد برو حالت بد میشه هویییی با تواما ای خدا جونگ کوک خدا بگم چیکارت کنه آخر بچه ناقص بدنیا میاد
لیانا لباس پوشید سوئیچ ماشین رو برداشت داشت میرفت بیرون که نارا جلوشو گرفت
نارا: واستا منم میام باهات
لیانا: باشه
هردو سوار ماشین شدن و راه افتادن سمت بیمارستان بعد از حدود سی دقیقه رسیدن
لیانا: تو همینجا باش من برم ببینمش باهاش حرف بزنم
نارا: باشه فقط مواظب باش
لیانا: اکی
لیانا رفت داخل بیمارستان از اونجا که میدونست اتاق کوک کجاست بدون پرسیدن رفت طبقه بالا از آسانسور پیاده شد و بدون در زدن وارد اتاق جونگ کوک شد ولی با چیزی که دید خون تو رگاش منجمد شد
کپی ممنوع ❌
۵۰.۷k
۲۶ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.