کافه پروکوپ فصل اول/پارت ۲۹
از زبان کاترین: بعد از اینکه با جونگکوک بیرون شام خوردیم و برگشتم خونه با خنده و خوشحالی مامان بزرگمو صدا زدم از تو اتاقش جوابمو داد و گفت: دخترم بیا اینجا
رفتم پیشش و گفتم : سلام مامانی چطوری
مادربزرگ: سلام دختر قشنگم بیا پیش من بشین
نشستم پیش مادربزرگم و گفتم : چیه عزیز دلم چرا بهم خیره شدی؟
دیدم مادربزرگ اشک تو چشماش حلقه زد و گفت : خیلی برات خوشحالم که وضعیتت فرق کرد حالا دیگه اگه بمیرمم اهمیتی نداره چون دیگه نگرانی ای ندارم بابت تو
کاترین: چه حرفیه مامان بزرگ عزیزم ما تازه میخوایم زندگیو شروع کنیم
مامان بزرگ: برنامت چیه عزیزم برای آینده؟
کاترین: خب میخوام با جونگکوک زندگی کنم میخوام درسمو ادامه بدم ... دیگه فعلا همینا تا بعد ببینم چی میشه
مادربزرگ: دخترم من تا تو نبودی خیلی فکر کردم میخوام یه چیزایی رو بهت بگم که مجبورت نمیکنم قبول کنی ولی بهشون فکر کن
لبخندم محو شد یکم نگرانم کرد گفتم: چی میخوای بگی؟
مادربزرگ: ببین دخترم تو تمام عمرتو توی فقر و نداری گذروندی همیشه دنیا بهت سخت گرفته وقتیم پیش خالت زندگی میکردی خیلی بچه بودی اون موقع هم اون انقدر ثروتمند نبود بنابراین تو لذتی از این زندگی نبردی ولی من دوره جوونیم تا قبل اینکه پدربزرگت ورشکست بشه و همه زندگیمونو به باد بده خیلی خوشبخت بودم همه جای دنیا رو گشتم ولی تو هیچیو تجربه نکردی
کاترین: چی میخواین بگین مادرجون؟
مادربزرگ: بنظر من به فکر ازدواج نیفت زندگی کن لذت ببر برو بقیه اروپا رو ببین برو تو بهترین دانشگاه های دنیا ادامه تحصیل بده مگه تو چند سالته که میخوای به این زودی ازدواج کنی
کاترین: یعنی از جونگکوک جدا بشم ؟ ولی این انصاف نیس اون منو دوس داره تازه اونم خیلی ثروتمنده مادربزرگ
مادربزرگ: اینکه اون پول داره فقط برای خودش خوبه اینکه میگی انصاف نیست رو قبول ندارم مگه انصاف بود که تو با سن کمت هم درس بخونی هم کار کنی؟ ولی اون پسر تو بچگیاش لای پر قو بزرگ بشه؟ مگه انصاف بود که با صدای قصه گفتن مامانش بخوابه ولی تو حتی از نعمت داشتنشون محروم بودی؟ یه بارم تو بی انصافی کن و به فکر خودت باش هیچکس تو این دنیا به فکر تو نیست توام به فکر کسی نباش مگه پدربزرگت که عاشق من بود به این فکر کرد که با بی فکریاش ما به چه روزی میفتیم؟ نه حتی اونم فقط به فکر این بود خودش از زندگی لذت ببره و بازماندگانش براش اهمیتی نداشتن...میدونم الان از حرفام ناراحت میشی ولی بخاطر داشته باش که این آخرین وصیتم قبل مرگمه دیگه هرچی تو بگی روش حرف نمیزنم ولی فعلا فکر کن و احساساتی عمل نکن منطقی باش
کاترین: باشه بهش فکر میکنم...
رفتم پیشش و گفتم : سلام مامانی چطوری
مادربزرگ: سلام دختر قشنگم بیا پیش من بشین
نشستم پیش مادربزرگم و گفتم : چیه عزیز دلم چرا بهم خیره شدی؟
دیدم مادربزرگ اشک تو چشماش حلقه زد و گفت : خیلی برات خوشحالم که وضعیتت فرق کرد حالا دیگه اگه بمیرمم اهمیتی نداره چون دیگه نگرانی ای ندارم بابت تو
کاترین: چه حرفیه مامان بزرگ عزیزم ما تازه میخوایم زندگیو شروع کنیم
مامان بزرگ: برنامت چیه عزیزم برای آینده؟
کاترین: خب میخوام با جونگکوک زندگی کنم میخوام درسمو ادامه بدم ... دیگه فعلا همینا تا بعد ببینم چی میشه
مادربزرگ: دخترم من تا تو نبودی خیلی فکر کردم میخوام یه چیزایی رو بهت بگم که مجبورت نمیکنم قبول کنی ولی بهشون فکر کن
لبخندم محو شد یکم نگرانم کرد گفتم: چی میخوای بگی؟
مادربزرگ: ببین دخترم تو تمام عمرتو توی فقر و نداری گذروندی همیشه دنیا بهت سخت گرفته وقتیم پیش خالت زندگی میکردی خیلی بچه بودی اون موقع هم اون انقدر ثروتمند نبود بنابراین تو لذتی از این زندگی نبردی ولی من دوره جوونیم تا قبل اینکه پدربزرگت ورشکست بشه و همه زندگیمونو به باد بده خیلی خوشبخت بودم همه جای دنیا رو گشتم ولی تو هیچیو تجربه نکردی
کاترین: چی میخواین بگین مادرجون؟
مادربزرگ: بنظر من به فکر ازدواج نیفت زندگی کن لذت ببر برو بقیه اروپا رو ببین برو تو بهترین دانشگاه های دنیا ادامه تحصیل بده مگه تو چند سالته که میخوای به این زودی ازدواج کنی
کاترین: یعنی از جونگکوک جدا بشم ؟ ولی این انصاف نیس اون منو دوس داره تازه اونم خیلی ثروتمنده مادربزرگ
مادربزرگ: اینکه اون پول داره فقط برای خودش خوبه اینکه میگی انصاف نیست رو قبول ندارم مگه انصاف بود که تو با سن کمت هم درس بخونی هم کار کنی؟ ولی اون پسر تو بچگیاش لای پر قو بزرگ بشه؟ مگه انصاف بود که با صدای قصه گفتن مامانش بخوابه ولی تو حتی از نعمت داشتنشون محروم بودی؟ یه بارم تو بی انصافی کن و به فکر خودت باش هیچکس تو این دنیا به فکر تو نیست توام به فکر کسی نباش مگه پدربزرگت که عاشق من بود به این فکر کرد که با بی فکریاش ما به چه روزی میفتیم؟ نه حتی اونم فقط به فکر این بود خودش از زندگی لذت ببره و بازماندگانش براش اهمیتی نداشتن...میدونم الان از حرفام ناراحت میشی ولی بخاطر داشته باش که این آخرین وصیتم قبل مرگمه دیگه هرچی تو بگی روش حرف نمیزنم ولی فعلا فکر کن و احساساتی عمل نکن منطقی باش
کاترین: باشه بهش فکر میکنم...
۹.۸k
۱۳ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.