Part : ۷۳
Part : ۷۳ 《بال های سیاه》
ریکی با وجود اینکه مثه چی از بلادرینا میترسید ولی بازم سعی کرد خودشو قوی نشون بده:
[ اصلا برام مهم نیست! هر غلطی میخوای بکن! مهم اینه که واقعا هیچ غلطی نمیتونی بکنی! نظرت چیه من با این بچه مایه دار مبارزه کنم؟
اگه اون برد که من از جلوی چشمایه هر دوتون محو میشم...
اما اگه من بردم...
ریکی مکث کرد و به صورت پر از نفرت ماریا و جونگکوک نگاه کرد و با نیشخند کثیفی که روی لبش شکل گرفته بود حرفشو تموم کرد:
[ بلادرینا باید بهم سرو*یس بده! البته در اینکه بلادرینا تویه سرو*یس دادن هم عالیه هیچ شکی نیست!
جونگکوک از شدت عصبانیت دندون هاشو روی هم میسابید و با نگاهی که رنگ خون گرفته بود به صورت زشت مرد که زخم عمیقی روی گونه و پشت پلکش بود نگاه کرد:
_قبول میکنم حرو*مزاده! ولی بدون کارت ساخته اس!
ماریا با شوک به صورت جدی و پر از خشم جونگکوک نگاه کرد...بعد از اینکه پسر رو دوباره به دست آورده بود حتی فکر اینکه پسر ازش دو دقیقه هم دور باشه عذاب آور بود...چه برسه به اینکه حالا پسر باید مصرف داخل قفس و با ریکی مبارزه میکرد! ولی خب پسر قبل از اینکه به ماریا فرصت حرف زدن بده تصمیمش رو گرفته بود!
حالا ریکی و جونگکوک تویه قفس مقابل هم وایساده بودن...جونگکوک با نگاه خشمگینش...ریکی با اون نیشخند مسخره و چندشش...
وقتی که فریاد داور رو شنیدن به سمت همدیگه یورش بردن!
جونگکوک تونست دوباره مشت اول رو به صورت زشت ریکی بزنه! ولی خب متاسفانه بعد از اون مشت، آرنج ریکی توی فکر فرود اومد و باعث شد از درد فکش چند دقیقه نفس قطع شه!
ماریا با بهت به صحنه ی مقابلش نگاه میکرد...همه چی داشت زیادی سریع اتفاق میوفتاد...جونگکوک خون جمع شده ی توی دهنش رو تف کرد و پاش رو آورد بالا و توی شکم ریکی فرود آورد که باعث شد ریکی چند قدم عقب بره و از درد شکمش، روی شکمش خم شه...جونگکوک سریع سمتش یورش برد اما ریکی بت نیشخند کثیفش سعی داشت روی مخ حریفش راه بره تا اونو از لحاظ ذهنی ضعیف کنه:
[ دارم بلادرینا رو زی*ر خودم تصور میکنم...در حالی که داره اسممو نا*له میکنه...
پسر با شنیدن این حرف های کثیف از ریکی، درحالی که نمیتونست تمرکز کنه که ضربه ی بعدی رو کجا بزنه، لگد محکم ریکی به ساق پاش برخورد کرد و باعث شد روی یه زانوش، روی زمین بیوفته.. " آه" دردناکی از حنجره ی پسر خارج شد که دل ماریا رو به درد آورد...تصور اینکه پسر به خاطر اون تویه این حال بود و داشت به خاطر اون درد می کشید، باعث شده بود احساس
بی عرضگی کنه...ولی کاری ازش ساخته نبود...میتونست بزاره ویکی بیاد بیرون و اونجا رو به خون بکشه...یا بشینه و درد کشیدن عشق هزاران ساله اش رو نگاه کنه!
ریکی با وجود اینکه مثه چی از بلادرینا میترسید ولی بازم سعی کرد خودشو قوی نشون بده:
[ اصلا برام مهم نیست! هر غلطی میخوای بکن! مهم اینه که واقعا هیچ غلطی نمیتونی بکنی! نظرت چیه من با این بچه مایه دار مبارزه کنم؟
اگه اون برد که من از جلوی چشمایه هر دوتون محو میشم...
اما اگه من بردم...
ریکی مکث کرد و به صورت پر از نفرت ماریا و جونگکوک نگاه کرد و با نیشخند کثیفی که روی لبش شکل گرفته بود حرفشو تموم کرد:
[ بلادرینا باید بهم سرو*یس بده! البته در اینکه بلادرینا تویه سرو*یس دادن هم عالیه هیچ شکی نیست!
جونگکوک از شدت عصبانیت دندون هاشو روی هم میسابید و با نگاهی که رنگ خون گرفته بود به صورت زشت مرد که زخم عمیقی روی گونه و پشت پلکش بود نگاه کرد:
_قبول میکنم حرو*مزاده! ولی بدون کارت ساخته اس!
ماریا با شوک به صورت جدی و پر از خشم جونگکوک نگاه کرد...بعد از اینکه پسر رو دوباره به دست آورده بود حتی فکر اینکه پسر ازش دو دقیقه هم دور باشه عذاب آور بود...چه برسه به اینکه حالا پسر باید مصرف داخل قفس و با ریکی مبارزه میکرد! ولی خب پسر قبل از اینکه به ماریا فرصت حرف زدن بده تصمیمش رو گرفته بود!
حالا ریکی و جونگکوک تویه قفس مقابل هم وایساده بودن...جونگکوک با نگاه خشمگینش...ریکی با اون نیشخند مسخره و چندشش...
وقتی که فریاد داور رو شنیدن به سمت همدیگه یورش بردن!
جونگکوک تونست دوباره مشت اول رو به صورت زشت ریکی بزنه! ولی خب متاسفانه بعد از اون مشت، آرنج ریکی توی فکر فرود اومد و باعث شد از درد فکش چند دقیقه نفس قطع شه!
ماریا با بهت به صحنه ی مقابلش نگاه میکرد...همه چی داشت زیادی سریع اتفاق میوفتاد...جونگکوک خون جمع شده ی توی دهنش رو تف کرد و پاش رو آورد بالا و توی شکم ریکی فرود آورد که باعث شد ریکی چند قدم عقب بره و از درد شکمش، روی شکمش خم شه...جونگکوک سریع سمتش یورش برد اما ریکی بت نیشخند کثیفش سعی داشت روی مخ حریفش راه بره تا اونو از لحاظ ذهنی ضعیف کنه:
[ دارم بلادرینا رو زی*ر خودم تصور میکنم...در حالی که داره اسممو نا*له میکنه...
پسر با شنیدن این حرف های کثیف از ریکی، درحالی که نمیتونست تمرکز کنه که ضربه ی بعدی رو کجا بزنه، لگد محکم ریکی به ساق پاش برخورد کرد و باعث شد روی یه زانوش، روی زمین بیوفته.. " آه" دردناکی از حنجره ی پسر خارج شد که دل ماریا رو به درد آورد...تصور اینکه پسر به خاطر اون تویه این حال بود و داشت به خاطر اون درد می کشید، باعث شده بود احساس
بی عرضگی کنه...ولی کاری ازش ساخته نبود...میتونست بزاره ویکی بیاد بیرون و اونجا رو به خون بکشه...یا بشینه و درد کشیدن عشق هزاران ساله اش رو نگاه کنه!
۶.۷k
۱۶ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.