اخرین پارت where are you به روایت زیحا:
موهای رزالین در نسیم پرواز می کند.با دیدن چنین منظره ای، یک آن در نظرش دو سال پیش می گذرد: انا و سوده.دو سال پیش.رقص خیابانی.خیابان اینسا دونگ و...و جیمین.چرا به هر چیزی فکر می کند به جیمین ختم می شود؟
جسم رزالین هماهنگ با بقیه تکان می خورد اما فکرش جای دیگری است.
بعد از دیدن مردم رو به رویش، احساس قدرت میکند و تصمیم می گیرد از امروز لذت ببرد.این مردم سرشار از سرور هستند.درست که رزالین حالش خوب نیست اما میتواند از انها انرژی بگیرد تا روحیه اش را بهتر کند پس سرش را بالا می گیرد چند نفر دیگر اضافه شده اند که رزالین انها را نمی شناسد اما شاید الی انها را به جا اورده و وقتی با انها چشم در چشم شده لبخند بزرگی به عنوان خوشامد گویی زده.
اقای هریلستون با الکسیس در اغوش مادرش،بازی می کند و شکلک های خنده داری از خود در می اورد. فرانک در حال بشکن است.کنار عشقانی که رقص دو نفره می کنند،یک مرد تنها ایستاده.تنها و بی حرکت با ماسک روی صورتش.فقط ایستاده و می نگرد.چشم هایش روی چه کسی است؟...الی؟...جسی؟...رزالین چند بار تکان می خورد تا بفهمد.نگاه مرد روی اوست.شلوار با کت جین و موهای بلوند اش...نگاه کردنش...چین دور چشمانش...حالت ایستادنش.چطور رزالین او را نشناخت؟او مَردش است.مردی که همیشه رزالین او را می پرستیده.حالا رزالین هم با شناختن او بی حرکت شده.جسی و الی از کنارش تکان میخورند اما او حرکتی نمیکند.متقابلا به مرد رو به رویش چشم می دوزد.از دور به قامتش می نگرد.تازه از احساسش مطمئن تر می شود که چقدر دلتنگ این مرد است.دلتنگ توجه اش.دلتنگ بی پروا بوسیدنش.دلتنگ اینکه چقدر میخواهد تا دوباره کنار او شانه به شانه قدم بزند. دلتنگ گرفتن دست هایش.
دیگر نمی خواهد حتی یک قدم از او دور باشد.به خود لعنت می فرستد که چرا از او دور شد.احساس گُر گرفتگی می کند،پاهایش به سختی جلو می روند.چرا حالا که چند قدم با او فاصله دارد همه چیز کند پیش می رود؟می خواهد چیزی بگوید اما نمی تواند.انگار فک اش قفل شده.
جیمین جلوتر می اید.انقدر که فاصله ای بین شان نمانده این را از برخورد کفش هایشان به یکدیگر می فهمد.نمی خواهد حتی پلک بزند و لحظه ای او را نبیند. حالا جیمین مقابل اوست.رزالین هیچی نمی شنود.هیچی نمی بیند.همه چیز در او خلاصه شده.
مرد ماسک اش را پایین می کشد و صدایی از دهانش بیرون می اید:
"چرا اینجا سوجو نداره؟"
جسم رزالین هماهنگ با بقیه تکان می خورد اما فکرش جای دیگری است.
بعد از دیدن مردم رو به رویش، احساس قدرت میکند و تصمیم می گیرد از امروز لذت ببرد.این مردم سرشار از سرور هستند.درست که رزالین حالش خوب نیست اما میتواند از انها انرژی بگیرد تا روحیه اش را بهتر کند پس سرش را بالا می گیرد چند نفر دیگر اضافه شده اند که رزالین انها را نمی شناسد اما شاید الی انها را به جا اورده و وقتی با انها چشم در چشم شده لبخند بزرگی به عنوان خوشامد گویی زده.
اقای هریلستون با الکسیس در اغوش مادرش،بازی می کند و شکلک های خنده داری از خود در می اورد. فرانک در حال بشکن است.کنار عشقانی که رقص دو نفره می کنند،یک مرد تنها ایستاده.تنها و بی حرکت با ماسک روی صورتش.فقط ایستاده و می نگرد.چشم هایش روی چه کسی است؟...الی؟...جسی؟...رزالین چند بار تکان می خورد تا بفهمد.نگاه مرد روی اوست.شلوار با کت جین و موهای بلوند اش...نگاه کردنش...چین دور چشمانش...حالت ایستادنش.چطور رزالین او را نشناخت؟او مَردش است.مردی که همیشه رزالین او را می پرستیده.حالا رزالین هم با شناختن او بی حرکت شده.جسی و الی از کنارش تکان میخورند اما او حرکتی نمیکند.متقابلا به مرد رو به رویش چشم می دوزد.از دور به قامتش می نگرد.تازه از احساسش مطمئن تر می شود که چقدر دلتنگ این مرد است.دلتنگ توجه اش.دلتنگ بی پروا بوسیدنش.دلتنگ اینکه چقدر میخواهد تا دوباره کنار او شانه به شانه قدم بزند. دلتنگ گرفتن دست هایش.
دیگر نمی خواهد حتی یک قدم از او دور باشد.به خود لعنت می فرستد که چرا از او دور شد.احساس گُر گرفتگی می کند،پاهایش به سختی جلو می روند.چرا حالا که چند قدم با او فاصله دارد همه چیز کند پیش می رود؟می خواهد چیزی بگوید اما نمی تواند.انگار فک اش قفل شده.
جیمین جلوتر می اید.انقدر که فاصله ای بین شان نمانده این را از برخورد کفش هایشان به یکدیگر می فهمد.نمی خواهد حتی پلک بزند و لحظه ای او را نبیند. حالا جیمین مقابل اوست.رزالین هیچی نمی شنود.هیچی نمی بیند.همه چیز در او خلاصه شده.
مرد ماسک اش را پایین می کشد و صدایی از دهانش بیرون می اید:
"چرا اینجا سوجو نداره؟"
۶.۷k
۰۶ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.